دفترچه‌ی یادداشت، برای یادآوری بعضی نکات به خود

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

کارر

یا رزاق...

 

سلام؛

تابستان است و یک سر و هزاران سودا. قبل از تابستان لیستی از چیزهایی که باید در تابستان یاد می‌گرفتم تهیه کرده بودم. از اون لیست تا الان تنها دو مورد رو به جد پیگیری کردم. همیشه زندگی چیزی داشته برای اینکه من رو غافلگیر کنه و برنامه‌ها رو به هم بریزه.

جمعه شب بود که بحثی جدی با پدرم داشتم. از هفته‌ی قبل شروع به رفتن به کتابخانه کرده بودم و قصد داشتم که به صورت جدی هدف‌های یادگیری‌ام رو به جد دنبال کنم؛ اما پرد گفتند که باید شنبه به شرکتی که هستند بروم و با چند نفر از اعضای شرکت صحبت کنم. به امید اینکه به فعالیت در شرکت علاقه‌مند بشم. از قبل با حدود فعالیت‌های شرکت آشنایی داشتم و می‌دونستم که با رشته‌ی تحصیلی من همپوشانی کمی داره.

شنبه شد. نمی‌خواستم برم شرکت، ولی پدر گفتند که به آقای دکتر ... گفتم که بیاد و باهاش حرف بزنی، بیا حتما. به گمان اینکه فرد مورد نظر به خاطر گفت و گو با من به شرکت آمده و اگر من نروم بنده‌ی خئا معطل می‌شود به شرکت رفتم. محصولی که شرکت تولید می‌کنه هواپیماهای بدون سرنشینه. و محصولات جانبی دیگه. کارگاه‌های ساخت بدنه و ...، کارهای برنامه نویسی و هدایت پرنده، دریافت و پردازش اطلاعات از پرنده و کارهای دیگه.

از اونجایی که عمیقا اعتقاد دارم که کار آدمی با رشته‌ی تحصیلی آدم لزومی نداره که مرتبط باشه، قبول کردم که هر روز به شرکت برم و حداقل مدتی رو کسب تجربه کنم. روز اول به خاطر اینکه کسی که قرار بود من رو به مسئول کارگاه معرفی بکنه دیر آمد، دیر سر کار رفتم. اما امروز از اول وقت سر کار آمدم.

 حس خوب امروز، بوکمارک امروز موقعی برای من پیش اومد که دیدم همراه با عده‌ی کثیری از کارمندهای دیگه که داشتند سر کار میرفتند، در خیابون سرازیر شده‌ام، جزو خیل و جمعیت عظیمی از مردم هستم که دارند کاری می‌کنند. حداقل حداقل جایی برای رفتن به سوی اون دارند. حس خیلی خوبی بود، خیلی خوب. و باید این حس‌های خوب که برای اولین بار اتفاق میفتند رو بوکمارک کرد.


پ.ن: حرف برای گفتن زیاده، ولی برای نوشتن آمده نیستم.


یاعلی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

فیلمنامه‌ی زندگی

یا مقوّم...


سلام؛

چندماه پیش بود که با دوستم رفته بودیم بهشت زهرا، سر قبر امین نشسته بودیم و با هم حرف می‌زدیم. در واقع بیشتر من حرف می‌زدم و اون گوش می‌کرد- خوبه آدم ازین آدما دور و برش باشه. خوبه آدم یکی از این افراد باشه.-
داشتم براش می‌گفتم:" فیلم ِ Stranger than fiction رو دیدی؟ می‌دونی ایده‌ش چیه؟ نویسنده و داستان هردو توی یه دنیا هم‌زمان زندگی می‌کنند. و به جای اینکه نویسنده راقم سطور باشه، خود شخصیت اصلی یه تعامل جدی و فعالی در وقوع اتفاقات داستان داره."

گفتم که "خب ببین؛ ما هم می‌تونیم به زندگی اینطور نگاه کنیم. به قول صالح‌علا ما آدما همه یه داستان برای تعریف کردن داریم و اون داستان زندگی‌مونه. ما همه توی یه داستان شخصیت اصلی هستیم."

از این حرف میشه به خیلی چیزا اشاره کرد. اما چیزی که من بیشتر الان مورد نظرمه اینه: "فکر کن همزمان که داریم این داستان و فیلمنامه رو زنگی می‌کنیم، بلند بلند توی ذهنمون بخونیمش. مجبور می‌شیم که به اطرافمون توجه کنیم. باید بتونم همه‌جا رو توصیف کنم. باید سعی کنم که از دید دانای کل یا حداقل کمی بالاتر از موضع یک کاراکتر داستان روایتگری بکنم. و این نگاه- اینکه با دقت، و کم قضاوت نگاه بکنیم- به زندگی توی طولانی مدت روی زندگی تاثیر خیلی مثبتی خواهد داشت."


همه‌ی ما روایتگر داستان زندگی خویشیم...



یا علی مددی...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علی‌رضا میم