دفترچه‌ی یادداشت، برای یادآوری بعضی نکات به خود

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

بی‌حوصلگی 1

یا مونس؛


سلام؛

امرور دانشگاه شروع شد. و ظاهرا همه‌ی کلاس‌ها هم تشکیل میشه. من هم دانش(ک)گاه هستم، و سر کلاس نرفتم و توی سایت برای شما دارم می‌نویسم. یه جورایی خجالت می‌کشم برم سر کلاس. بگذریم...

راستش خیلی حوصله‌ی زندگی و متعلقاتش رو ندارم و این شامل نوشتن هم می‌شه. الان نیاز به حرف زدن دارم. بعضا آدم حسّ ِزیادی بودن پیدا می‌کنه و اینجوری میشه.

براتون یه شعر می‌ذارم. مواظب خوتون باشید.



کمک کنین هلش بدیم، چرخ ستاره پنجره
رو آسمون شهری که ستاره برق خنجره
گلدون سرد و خالی رو، بذار کنار پنجره
بلکه با دیدنش یه شب، وا بشه چن تا حنجره
به ما که خسته‌ایم بگه، خونه‌ی باهار کدوم وره؟

تو شهرمون آخ بمی‌رم، چشم ستاره کور شده
برگ درخت باغمون، زباله‌ی سپور شده
مسافر امیدمون، رفته از اینجا دور شده
کاش تو فضای چشممون، پیدا بشه یه شاپره
به ما که خسته‌ایم بگه، خونه‌ی باهار کدوم وره؟

کنار تنگ ماهیا، گربه رو نازش می‌کنن
سنگ سیاه حقه رو، مهر نمازش می‌کنن
آخر خط که می‌رسیم، خطو درازش می‌کنن
آهای فلک که گردنت، از همه‌مون بلن‌تره
به ما که خسته‌ایم بگو، خونه‌ی باهار کدوم وره؟



زنده یاد عمران صلاحی



یاعلی مددی...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

کاشکی یه جور بشیم که هی مجبور نباشیم عذرخواهی کنیم.

یا غفور...


سلام؛

یادمه قبل از زمان ِمرحوم امین (پس‌فردا سالگردشه، یه فاتحه براش بخونید.) کلاس زبان می‌رفتم. معلمی دوست داشتنی داشتم؛ معلمی دنیادیده که تجربه‌ی زندگی داشت و مهربان و صمیمی بود.

کارهای فانتزی و جالبی برای یادگیری زبان انگلیسی می‌کردیم. خوندن خبرهای روزنامه، گوش کردن به خبر ِبمب‌گذاری ِمتروی لندن از بی‌بی‌سی (هنوز لهجه‌ی نامفهوم اسکاتلندی ِگوینده یادم هست.) و گوش دادن به دیالوگ آلپاچینو در فیلم سیتی‌هال! چه دلخوش بودیم به اسمال‌تاک‌های اول جلسه، که واتس آپ؟ و اینکه هرکداممان در آخر هفته‌ای که داشتیم چه کرده‌بودیم.

یک بار یکی از هموورک‌هایمان شد پیدا کردن ِلیریک یک موسیقی ِرپ! و سعی در تطبیق متن با صداهایی که در آهنگ به گوشمان می‌رسید!!

متن آهنگ با جمله‌ای از انجیل شروع می‌شد! و زندگی یک گانگستر که در میانه‌های راه بود را از زبان خودش توصیف می‌کرد. آخرها بود که می‌گفت (نقل به مضمون:)):

به من بگو چرا انقدر کور هستیم تا ببینیم، کسانی که آزار می‌دهیم، خودمان هستیم!


چرا؟
چرا من باعث آزار بقیه می‌شم؟
زجرآورترین قسمت اینه که آدم‌هایی که بیشتر دوستشون دارم رو بیشتر آزار می‌دم!

تقصیر خودم نیست! تقصیر خودم نیست!


یادمه با فرمد ِعزیز کلی صحبت کردم، در مورد چیزهای نانوشته‌ای که توی جامعه باید رعایت کرد. اینکه چرا نباید حقوق مرد رو ازش پرسید. اینکه چرا تعارف می‌کنیم. اینکه وقتی می‌پرسم "حالت خوبه؟"، چرا مثل آدمی‌زاد جواب نمی‌دیم خوبم یا بدم، چرا جواب مسخره و نامربوط ِ"مرسی" و "ممنون" رو می‌دیم! اینکه من چرا آدما رو نمی‌فهمم!
چرا نمی‌فهمم؟
چرا نفهمم؟

این نفهمی ِمن خیلی رو اعصابه، باعث سوءتفاهم میشه. تقصیر من نیست! نمی‌دونم فلان چیز بده! نمی‌دونم فلان کار ناراحت کننده‌ست! نمی‌دونم!
دارم یاد می‌گیرم، از تجربه‌هام، از نصیحت‌های دوستام. از ناراحت کردنام! دردناکه، ولی بازم کافی نیست.

کاشکی اونایی که از دستم ناراحتند، یه فرصت دیگه بدن. کاشکی ما آدما قلق همدیگه دستمون بیاد. کاشکی بی‌قلق باشیم! کاشکی ...


پ.ن:

به قول ِدوست عزیزتر از جانم و مشاورم،
"علی‌رضا؛
آدمایی که قلق ِتو دستشون نیومده،
و نمی‌دونند خُلی،
سریع و راحت از دستت ناراحت می‌شند.

اما من که می‌دونم توی دلت هیچی نیست."




یاعلی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

جا افتادن

یا بصیر...

سلام؛
همیشه از زندگی بقیه و اینکه چطور این همه براشون روال زندگی عادی هست تعجب می‌کردم. اینکه چطور می‌تونند یک سری کارها رو مثل سر ساعت مشخص، صبح از خواب پا شدن و رفتن به سر کار تا پنج عصر هر روز تکرار بکنند. هر روز آدم‌های تکراری رو ببینند. اگه بدشانس باشند شغلشون هیچ نوآوری نداشته باشه و مثل یک خط تولید کار کنند، و آخر سر ادعا کنند از زندگی خوشحالند، یا اینکه ادعا کنند که اصلا زندگی می‌کنند.

دیروز، بکشنبه، شروع هفته‌ی چهارمی بود که سر ِکار می‌رفتم. نمی‌گم که کار مهمی می‌کنم، نمی‌گم که کار مربوط به رشته‌ام می‌کنم. نمی‌گم که آپولو هوا می‌کنیم. نمی‌گم زیر دست برترین مهندس‌های کشور کار می‌کنم. یه جای تا حدودی معمولی (به دلایل امنیتی نمی‌تونم زیاد در مورد کار صحبت کنم).
و دارم همچنان می‌رم. علی‌رغم تمام نکاتی که بالا گفتم دارم میرم و همچنان هم خواهم رفت. همچنان افراد بالا رو درک نمی‌کنم، اینکه چطور دووم میارند تو زندگی، چطور با این روتین ِطولانی ِخسته‌کننده کنار میاند.

در مورد خودم که تا اینجای کار دووم آوردم آدمایی هست که با هم همکار و دوستیم. شاید جالب باشه که اکثر افراد اینجا قبل از همکار شدن با هم دوست بوده‌اند و بعد همکار شدند. برای من سخت بود قبلا حتی تصور اینکه کسی اینقدر حرف توی گنجینه‌ی دلش داشته باشه. حالا از این آدم‌ها هفت هشت نفر دور من هستند، و تمام تلاش من اینه که موقع کار صندلی‌م رو طوری جابجا کنم که نزدیک مکالمه‌ی اونها باشه تا از تجربه‌هاشون استفاده کنم.

ببخشید خیلی بد می‌نویسم، کلی اتفاقات افتاده توی این ده روز، و بعضی از این‌ها هنوز توی ذهنم معلق‌اند، و هضمشون نکردم. بیشتر توی فاز حرف زدنم تا نوشتن. یعنی این حرفام می‌مونه پیش خودم.
ولی علی‌رضا! این کلیدواژه‌ها رو در مورد اوضاع این حوالیت یادت باشه:
روی پای خودت وایسادن، استقلال، کار، بی اعتنا شدن به بقیه، اخترام گذاشتن به خودت، تکریم خودت، دوست داشتن خودت.

تبریک می‌گم به خودم، دارم توی زندگی جا میافتم...



یاعلی مددی...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم