دفترچه‌ی یادداشت، برای یادآوری بعضی نکات به خود

۱۰ مطلب با موضوع «حسرت» ثبت شده است

بغلم کن

یا حنان...


سلام؛

چند روزی میشه که از فضا مجازی بیرونم. ایمیلم دست نخورده مونده، توییتر رو فقط می‌خونم، و اینجا هم می‌بینید که می‌نویسم. بالطبع من که ساعت‌های زیادی از روز رو با اینترنت سر می‌کردم، با خلا بزرگی دست به گریبان هستم. چه بسا به خاطر نبودن حساب‌های کاربریم، و ابراز نشدن در فضای مجازیه که دارم این متن رو می‌نویسم! کی می‌دونه؟


یادم نیست که کدوام بزرگواری این رو گفته، می‌فرماید که در عصر جدید ترس من بیشتر اینه که نتونم تنها باشم، اینکه با خودم باشم. قطعا اینجا تنهایی ِخوب مطرحه، و فرد از بودن با دیگران سیراب شده، شخصیت مستقل خودش رو پیدا کرده و به قول معروف از آب و گل دراومده. اما چرا من این نقل قول رو مطرح کردم؟ چون مساله من به کلی برعکسه. همون سوال همیشگی. که البته الان براش جواب دارم، ولی جوابی ناامید و دلتنگ کننده.

سوال چی بوده همه‌ی این مدت؟ در مورد سستی و بی‌مایه بودن ارتباطاتمون بود. من و فلانی با هم دوستی خیلی صمیمی در مدرسه بودیم. به محض فارغ التحصیلی از مدرسه ارتباطمون از بین رفت. چون دیگه در یک جا نبودیم! به همین سادگی و سستی! یا خیلی از دوستان و آشنایان و حتی فامیل‌ها! شما اگه تلفن‌همراه و یا منزل رو جواب ندید، و یا شماره تلفن رو عوض کنید خیلی راحت بسیاری از رابطه‌هاتون می‌گسله! و این سستی رابطه‌ها، چه مایل به حفظ باشیم و چه نباشیم چندسالی بود که به شدت آزاردهنده بود برای من. اما چه می‌شود کرد؟..
در ادامه چندتا نکته‌ای که من بهشون رسیده‌ام رو نوشتم. نمی‌گم که دلپذیر و دلپسندند!

- واقعا نفس ارتباطات ما سسته! نمی‌شه کسی رو به زور در ارتباط نگه داشت، میشه خیلی راحت گذاشت و رفت...

- شدت و چسبی که در ارتباطات ما حرف اول و آخر و اصلی رو می‌زنه، رابطه قلبیه. تا وقتی که من در قلب فرد مقابلم جا داشته باشم، فرد مقابلم فکر رفتن و گسستن از من به سرش نمیزنه. صد البته احتیاج و عوامل محیطی هم دخیله، ولی خیلی تحت کنترل ما نیست.

- حرف خیلی خوبی که از سید موسی صدر یادگرفتم این بود که این دنیا محدوده، امکانات و شرایطش هیچ وقت نمیتونه دلخواه بشه. همیشه تزاحم‌ها و درگیریها وجود دارند. اما دنیای غیرمادی جاییه که این مشکلات نیست. دل رو باید به اونجا بست. اگه با اونجا مربوط بشی، ممکن نیست که بذاره بره. فاصله، حجاب، کمبود وقت، و همه محدودیت‌ها و دست و پا گیری‌های این دنیایی نیست که سرد و دلزده‌ات بکنه.

و خیلی حرفا و نکات دیگه‌ای که الان در سطح ذهنم نیست.
یه سری چیزا هم نباید گفت، گله‌‌آمیزه. بگذریم..

و آخر سر هم شعری دلتنگانه با قافیه‌ی "بغلم کن"...

یاعلی‌مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

پر بودن

یا مجیر...


سلام؛

چیزی که به نظرم خیلی مهمه، اینه که آدم پر بودن بدونه چیه، خوب بون بدونه چیه، بد بودن بدونه چیه، نسبت به چیزهای مختلف حس داشته باشه، تجربه‌شون کرده باشه.


اول از همه این باعث میشه که آدم تمایز بین چیزهای مختلف رو بتونه درک کنه. مثلا کسی که همیشه دور و برش آدم بوده باشه، و همه باهاش مهربون بوده باشند، خیلی سخت بتونه بفهمه تنهایی و دوست نداشته شده بودن یعنی چی. همیشه مهربان بوده باشه معنی خشم و کینه داشتن رو نمیفهمه. و همین طور چیزهای دیگه. مثلا ببینید پیامبرهای ما از لحاظ تجربه بسیار گنجینه‌ی غنی‌ای داشتند، زندگی هم بین فقرا و هم اغنیا، بودن در جمع‌های بشری و تنهایی در نیمه‌های شب، و چیزهای دیگه. این تجربه‌ی غنی باعث میشه که آدم هم از موقعیت‌های مختلف و هم از آدم‌های مختلف بتونه درک خوبی داشته باشه که این روی قضاوت و کلا زندگی اثر خیلی مثبتی میذاره.


به جنبه‌ی دیگه از این داشتن گنجینه‌ای غنی از تجربیات اینه که آدم اگه بعضا توی ذخیره‌ی احساساتش مثلا یه بار کرم‌کارامل نخورده باشه، تا اینکه عاشق نشده باشه، کامل زندگی نکرده. هر آدمی اگه میخواد آخر عمرش حسرت به دل نمی‌ره، باید سعی کنه شده برای یکبار هم غایت حس خوبی که براش متصور هست رو تحربه کنه. مثلا همین عشق و عاشقی‌ای که میگن هیچ سرانجامی نداره..
من میگم که درسته هیچ پایانی براش متصور نیست، ولی مسیر بسیار زیبایی داره. اون حس‌های زیبا و درخشانی که به صورت گذرا بر آدم میگذره -اگر چه ماهیتش گذراست و اگر دائمی بشه طعمش از بین میره- به شکست احساسی و بدبینی‌ای که بعد از شکست رابطه به وجود میاد میارزه.


البته همه‌ی چیزهایی که نوشته‌م تشعشعات روحی الان منه و شاید من رو در بلند مدت نشون نده، ولی حرف‌هاییه که همیشه برای تامل بهشون میشه وقت گذاشت...


یاعلی‌مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

من، من!

یا کریم...


سلام،

روزه و نماز و عباداتتون قبول باشه.
طبق همیشه سرگردون بودم و هستم. منتظر یه دست خارجی، یه امداد غیبی، یه اتفاق، یه گرگی مثل گرگی که با اباذر صحبت کرد، دوستی که بیاد دستم رو بگیره و پا به پا ببره، تا شروعی دوباره داشته باشم. تا قبل رو بشورم و ازتو شروع کنم. از قبل ابراز پشیمونی بکنم و بگم متولد شده‌ام.

مثالش میتونه همین شب‌های عزیز قدر باشه! چقدر آدم توی این شب میزنند توی سر خودشون، "الغوث" میگن و  میخواند که خدا گناهانشون رو ببخشه. و بعد از مراسم هم به روال سابقشون ادامه میدند. انگار وظیفه ما گناه کردن و وظیفه‌ی خدا بخشیدن گناهه.

کجا باید دنبال این تغییر بگردیم؟ تا کی باید منتظر باشیم که تغییر و نجات و صلاح بیاد یقه مون رو بچسبه؟

برای مراسم احیای شب ییست و سوم رفتم مدرسه. آقای دولتی می‌گفت:

"... با کسی صحبت میکردم که میخواست خودکشی کنه. میگفت میخواد خودکشی کنه تا راحت بشه. از خودش ناامید شده بود. از اعمالش. میگفت میخوام خلاص بشم از خودم...

بهش گفتم خودتو بکش. ولی یه نکته رو مد نظر داشته باش. خودتو بکشی و تیکه تیکه هم بکنی از دست خودت و اعمالت خلاص نمیشی هااا! عمل تو جزیی از توئه. غیر از تو نیست... ."


عادت‌های بد من، "عادت های بد"من" " هستند. جزیی از من هستند. غیر از من نیستند. برای عوض شدنشون باید "من" تغییر کنم. من!

آدم‌های زیادی نیستند که از شانس داشتن دوست های خوب و توانمند برخوردار باشند. یا دلسوزی که درد آدمی را بفهمد، دست او را بگیرد و رو به راهش کند.


تغییر از درون و از من شروع میشه، منم که باید برای خودم برخیزم. من، من!(اگه اراده ش پیدا بشه...)



یاعلی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

گسیختگی؟ هویت؟

یا مجیر...

سلام؛
رسیدن ماه مبارک رمضان، اتمام ترم تحصیلی و امتحانات و آمدن تابستان رو تبریک می‌گم.

بعضا فکر میکنم که هویت یه آدم به چیه؟ میدونم که جواب های زیادی براش وجود داره، ولی میخوام در مورد جواب هایی که من باهاشون درگیرم بنویسم.

حسی که این چند وقت دارم حس بریدگی و عدم تعلقه. زندگی آشناهای مختلف در زمینه‌های متعدد، مثل هم مدرسه ای سابق، هم کلاسی سابق، همکلاسی الان، دوست، همکار و الخ رو دارم دنبال میکنم، و میبینم که حال که اتفاقی که مارو به هم پیوند داده بوده تموم شده -یا حداقل فعلا خبری ازش نیست-، به من یک حس غریبگی دردناکی-حسی ناشناخته که تیره ست- میده. دیدن اتفاقاتی که اکثر یا همه افراد شرکت کننده در اون -مثلا یک دورهمی- آشنا هستند، و تو در این اتفاقات جایی نداری.
اگر در هیچ اتفاقی در حال حاضر درگیر نباشی، و هیچ ارتباطی با دنیای اطراف نداشته باشی-اعم از کار و درس و مطالعه و حتی دیدار و چت کردن با افراد زنده-، احتمالا شرایط سختی برات فراهم میشه.
برای من این وضعیت به شکل افسردگی بعد از امتحانات خرداد ماه بروز میکنه، که نتیجه ش هم خونه نشینی و ساعت‌ها نشستن و خیره موندن به دیوار روبروئه. و ناخودآگاه این سوال/گلایه برای من پیش میاد که چه غلطی داری میکنی؟ هویت تو رو افرادی که اطرافت هستند تشکیل میدند؟ اگه آدم توی دلش جوابش مثبت باشه اوضاع خیلی خرابه. و اگر نه، این وضع زندگی نیست. باید اصلاح بشه.

باید اعتراف کنم که زندگی بدون بقیه سخته، ولی ممکنه. جسارت میخواد. جسارت ...


(ماه رمضون هم خیلی داره ازم انرژی میگیره، زندگی رو مختل کرده:|)
بابت از هم گسیختگی متن عذر میخوام، چیزی که مینویسم آیینه تمام قدی از ذهنمه.



یاعلی مددی..
التماس دعای خیر
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

آینده؟

یا مدبّر...


سلام؛
خوب باشید.

چندوقتی هست که به آینده فکر می‌کنم. اینکه چه چیزی در انتظار منه. یا به تعبیر بعضی به دنبال چی باید برم. روتین‌های فراگیر، مثل کار و مسائل زندگی. و در کنار اون دارم به مسائل عاطفی و خانوادگی هم فکر می‌کنم. ازدواج می‌کنم؟ با کی؟ می‌تونم؟ مهارت‌های زندگی رو دارم؟ با چه کسی؟ قابل تحمل هستم؟ و ...

با خودم می‌بینم که راه پیش روی من، بیابون بی انتهایی به نظر می‌رسه. نه مهارتی، نه توانایی ِخاصی، نه علاقه و پراسپکت مشخصی.

در مورد زندگی آینده‌ام فکر می‌کنم، و می‌بینم که نمی‌تونم! نمی‌تونم نزدیک به فردی از نظر احساسی بمونم و براش جذاب بمونم. قابل تحمل بمونم. و این ترس با من همراه هست، که تو خواستار قسمت کردن آینده‌ت با کسی باشی، ولی اون فرد حیف باشه که توی این آینده باقی عمرش رو همراه تو باشه، و لیاقتش بسی بیشتر از تو باشه.

اون خیر منه؛

خیر او هم در منه؟



یاعلی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

مبدا

یا مبتدا...


سلام؛

یکی از ویژگی‌های خوب آدم‌ها مبتدا و آغازگر بودنه. یعنی اینکه کاری جدید رو شروع بکنند. منظورم جدید از لحاظ اینکه قبلا نبوده. مثال‌های کوچیک خیلی جلوی چشمی داره. اینکه تو بری سمت کسی به جای اینکه جفتتون منتظر باشید که طرف مقابل بیاد سمتتون. تو زنگ بزنی به کسی که دوستته و دوستش داری ولی از هم مدتیه بی‌خبرید.
آدم های کم حوصله و خسته نمیتونند شروع کننده باشند. برای نمونه خودم رو براتون مثال میزنم:

حدود دو سال پیش، دنبال این دویدم که بچه ها پاشید بیاین بریم کوه. یه لیست بلندبالا از کسایی که خبرشون کنم درست کردم، هرکدوم رو چندبار چک کردم که میاید یا نه. و وسیله های مختلفی که برای صبحانه و ... لازم بود رو بین کسایی که میومدند تقسیم کردم.

آخر سر حدود 30% آدم هایی که گفته بودند میان، اون هم اکثریت با تاخیر، رخ نشون دادند.

البته این جمله ی معروف که اگه سخت بگیری بهت سخت میگذره اینجا کاملا درسته. من به شخصه خیلی سخت میگیرم، و واقعا اذیت میشم و شدم سر این ماجرا و یه برنامه بعدش، به نحوی که دور مبدا و آغازگر بودن رو خط کشیدم و علنا این نازک نارنجی بودن و اذیت شدن رو با صدای بلند گفتم. ولی درون خودم میدونم که این ضعف حساب میشه. اینکه بخاطر خودت و اذیت شدن هایی که خیلی هاش به خاطر سیره و روش رفتاریت هست، یک فضیلت رو ترک کنی.

الان با توجه به تجاربی که از بقیه کسب کرده م، سطح تحملم بالاتر رفته، و انتظاراتم پایین تر. درصد شرکت توی برنامه حدود 20% در نظر میگیرم. هدف از برنامه از شرکت کننده ها به مقصد و فعالیتی که برنامه حول اون شکل گرفته تغییر پیدا کرده. و البته این باز هم خیلی خوب نیست، ولی از هیچ بهتره.


(احساس میکنم که دارم شعار میدم. دارم هی حرفای تکراری میزنم. یادش بخیر، زمانی که هم آدمش بود، و هم حوصله ش که کوچکترین رفتارها رو زیر ذره بین بیارم و در موردش حرف بزنم و خودم رو توی مسیر بهتر شدن بندازم.)



یا علی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

چیزایی که باید دید...

یا عادل...


سلام؛
عیدتون مبارک.

از چند روز پیش دارم روی اینکه موضوع نوشته‌ام چی باشه فکر می‌کنم. تا امروز صبح ساعت یک ربع به نه، می‌خواستم در مورد حرف‌ها و فلسفه‌ی کیرگکارد بنویسم. و در مورد ایمان ابراهیمی. اما...

توی سالن انتظار ایستگاه متروی انقلاب نشسته بودم. به عادت معمول می‌خواستم کتاب دربیارم برای خوندن. کتاب ِ"فلسفه‌ی کیرکگارد" (کتاب ِترس و لرز کیرکگارد نویسنده‌ی دانمارکی رو شروع کرده بودم ولی به علت سطح بالا بودن مبحاثش مجبور شدم این کتاب رو بگیرم) رو در آورده بودم و دنبال نشونه‌ی لای کتاب می‌گشتم. روی یک صندلی ِزردی نشستم و داشتم ورق می‌زدم. طبق معمول صبح‌ها بیشتر از ظرفیت مسافر سوار قطار شده بود و درب‌های قطار سعی در بسته شدن داشت، دائم باز و بسته می‌شد...

صدای فریاد ِزنی اومد که "بگیریدش!" و به دنبال اون حواسم به صدای کفشی که با تلاطم و اضطراب در فضا پیچیده بود جلب شد. به طرف صدا برگشتم؛ خانمی پوشیده با چادر، با چشمای یک غزال که شیر دنبالش افتاده و با استیصال به دنبال پناهگاهی برای فرار می‌گرده افتاد. چادرش توی هوا پیچ  و تاب میخورد و نقش‌های گوناگونی رو به خاطر میاورد. نگاهش ناامید بود، خسته بود، خسته... . می‌دونست راه فراری نداره، و به دویدنش ادامه می‌داد. از سمت چپ ِنگاهم یک خانم و آقا، همراه با مامور ایستگاه که جلیقه‌ی شبرنگ ِزردش اون رو از بقیه متمایز می‌کرد دوان دوان به دنبال خانم اول وارد صحنه شدند.

"جلوشو بگیرید، بگیریدش...!"

مردی که سر راه زنی که دنبالش می‌دویدند بود، دستانش را برای گرفتن او باز کرد، زن به دست او برخورد کرد و افتاد، و دیگه حرکتی نکرد، تسلیم شد. احتمالا آخرین حربه‌ی زنده ماندن هم از او گرفته شد بود، و این پایان آرامشی عمیق به او داد. ذره‌ای از جایش جم نمی‌خورد. تمام شده بود.

جمعیت دور زن حلقه زد، و سی ثانیه بعد که جمعیت پراکنده شده بود، اثری ازش نبود. همه‌ی این اتفاقات در کمتر از یک دقیقه رخ داد. امیدهای زنی تمام شد، و به محاصره‌ی کامل زندگی تن داد.
ناخودآگاه چشم‌هام به جوشش افتاد و برای بدبختی خودم و اون زن اشکم جاری شد.

و درب‌های قطار که سعی در بسته شدن داشت، همچنان باز و بسته می‌شد...



پ.ن: یک زندگی، در کمتر از 30 ثانیه دود شد رفت هوا، حالا به هر علت. برای اون زن یه زندگی رفت، برای اون زوج احتمالا مالی که ازشون دزدیده شده بود برگشت، ولی برای من و کسانی که توی ایستگاه بودیم، این اتفاق فقط یه خاطره میشه که با ذوق و شوق برای بقیه تعریف می‌کینم. و این اوج ِ درده...

بوکمارک بشه، بوکمارک بشه تا این لحظه رو فراموش نکنم. فروریختن زندگی دیگران برام یه خاطره‌جذاب نشه که برای نوه‌هام تعریف کنم. بی‌درد نباشم. سیب‌زمینی نباشم...



یاعلی مددی...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

کاشکی یه جور بشیم که هی مجبور نباشیم عذرخواهی کنیم.

یا غفور...


سلام؛

یادمه قبل از زمان ِمرحوم امین (پس‌فردا سالگردشه، یه فاتحه براش بخونید.) کلاس زبان می‌رفتم. معلمی دوست داشتنی داشتم؛ معلمی دنیادیده که تجربه‌ی زندگی داشت و مهربان و صمیمی بود.

کارهای فانتزی و جالبی برای یادگیری زبان انگلیسی می‌کردیم. خوندن خبرهای روزنامه، گوش کردن به خبر ِبمب‌گذاری ِمتروی لندن از بی‌بی‌سی (هنوز لهجه‌ی نامفهوم اسکاتلندی ِگوینده یادم هست.) و گوش دادن به دیالوگ آلپاچینو در فیلم سیتی‌هال! چه دلخوش بودیم به اسمال‌تاک‌های اول جلسه، که واتس آپ؟ و اینکه هرکداممان در آخر هفته‌ای که داشتیم چه کرده‌بودیم.

یک بار یکی از هموورک‌هایمان شد پیدا کردن ِلیریک یک موسیقی ِرپ! و سعی در تطبیق متن با صداهایی که در آهنگ به گوشمان می‌رسید!!

متن آهنگ با جمله‌ای از انجیل شروع می‌شد! و زندگی یک گانگستر که در میانه‌های راه بود را از زبان خودش توصیف می‌کرد. آخرها بود که می‌گفت (نقل به مضمون:)):

به من بگو چرا انقدر کور هستیم تا ببینیم، کسانی که آزار می‌دهیم، خودمان هستیم!


چرا؟
چرا من باعث آزار بقیه می‌شم؟
زجرآورترین قسمت اینه که آدم‌هایی که بیشتر دوستشون دارم رو بیشتر آزار می‌دم!

تقصیر خودم نیست! تقصیر خودم نیست!


یادمه با فرمد ِعزیز کلی صحبت کردم، در مورد چیزهای نانوشته‌ای که توی جامعه باید رعایت کرد. اینکه چرا نباید حقوق مرد رو ازش پرسید. اینکه چرا تعارف می‌کنیم. اینکه وقتی می‌پرسم "حالت خوبه؟"، چرا مثل آدمی‌زاد جواب نمی‌دیم خوبم یا بدم، چرا جواب مسخره و نامربوط ِ"مرسی" و "ممنون" رو می‌دیم! اینکه من چرا آدما رو نمی‌فهمم!
چرا نمی‌فهمم؟
چرا نفهمم؟

این نفهمی ِمن خیلی رو اعصابه، باعث سوءتفاهم میشه. تقصیر من نیست! نمی‌دونم فلان چیز بده! نمی‌دونم فلان کار ناراحت کننده‌ست! نمی‌دونم!
دارم یاد می‌گیرم، از تجربه‌هام، از نصیحت‌های دوستام. از ناراحت کردنام! دردناکه، ولی بازم کافی نیست.

کاشکی اونایی که از دستم ناراحتند، یه فرصت دیگه بدن. کاشکی ما آدما قلق همدیگه دستمون بیاد. کاشکی بی‌قلق باشیم! کاشکی ...


پ.ن:

به قول ِدوست عزیزتر از جانم و مشاورم،
"علی‌رضا؛
آدمایی که قلق ِتو دستشون نیومده،
و نمی‌دونند خُلی،
سریع و راحت از دستت ناراحت می‌شند.

اما من که می‌دونم توی دلت هیچی نیست."




یاعلی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

سه‌شنبه یه مامان خیلی خوب توی پارک دیدم!

یا قدیم...


سلام؛

چند وقتی هست که برای آرامش خودم سعی می‌کنم که به پارک برم و قدم بزنم. و اگر مجالی بود کمی هم بشینم و لیوانی چای بنوشم. به همین دلیل همیشه یک فلاسک آبجوش همراهم می‌برم. یک بسته چای لیپتون هم توی جیب کناری کوله‌م پیدا میشه، و بسته به اوقات هم یک بسته بیسکوییت کنار چای دارم.

سه شنبه‌ی هفته‌ی قبل بود که بعد از کار -حوالی بعد از ظهر- از دانشگاه سمت پارک لاله راه افتادم. یکی از معلم‌های دوران راهنمایی‌ام همیشه می‌گفت که یک مکان ثابت برای فکر کردن داشته باشید؛ و برای ما هم از صندلی مخصوص خودش توی پارک قیطریه می‌گفت. به یاد حرف‌های معلمم، با قدم‌هایی آروم و کوتاه از ضلع جنوبی پارک رفتم تو و به دنبال نیمکتی خاص برای خود خودم گشتم.

یکی از دلایل مهمی که من پارک لاله رو بسی دوست دارم بسیار سبز بودنشه. و فضای بسیار دلنشین و خودمانی‌ای که داره. گل‌های رنگارنگ، درخت‌هایی که به مرحله‌ی بلوغ و سایه‌ی_دلنشین_داشتن رسیده‌اند روح‌انگیزند. در حاشیه و اطراف پارک هم مکان‌هایی مخصوص بازی‌هایی مثل والیبال و بدمینتون و شطرنچ و پینگ‌پونگ هست. جذابیت این محوطه‌های بازی در حدی‌ هست که در کنار کسانی که مشغول بازی هستند، عده‌ای هم برای تماشا نشستند.

نرم‌نرمک عازم سمت شمال‌شرقی پارک بودم و به دنبال صندلی ِخالی برای فرود می‌گشتم. زمین‌های والیبال به هم چسبیده بودند و دختر و پسر و پیر و جوانی با هم والیبال بازی می‌کردند. ناگهان دو صندلی فلزی که یک میز گرد بین آن دو بود نظر من رو به خود جلب کرد. صندلی‌ها تمیز بودند. در سایه بودند. راحت بود، و منظره‌ی دلپذیر و سبزی را هم داشت..


پارک لاله چای مرداد 94


هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و آهنگ‌های جدیدی را که دانلود کرده بودم، پلی کردم. توی صندلی لم دادم و به چیزهای سبزی که در اطرافم بود چشم دوختم -حتی صندلی‌های پارک سبزند-. بالا رو نگاه کردم و به تکه‌های بلورین آسمون که از لابه‌لای برگ‌های زمرد و عنبرین پیدا بودند خیره شدم.

در این حال و هوا بودم که دیدم خانم و پسری-احتمالا مادر و پسر- نزدیک شدند و روی دو صندلی‌ای که در عمق تصویر مشخص هست نشستند. پسر از سبدی، کتاب و مدادی برداشت. خانم هم -مادر- مثل من از فلاسکی برای خودش نوشیدنی ریخت. قبل از شروع درس و مشق مادر و پسر قایقی کاغذی ساختند و به نهر آبی که کنارشون زیر درخت جاری بود سپردند، و بعد هم پسر شروع به کشتی گرفتن با مسائل کسر کرد-ریاضی چهارم دبستان فکر کنم-. کمی بعد مادر با دیدن سردرگمی پسرش به کمکش رفت و شروع به یادآوری مفهوم کسر کرد.


نمی‌دونم که این نظر رو در آینده هم خواهم داشت یا نه، ولی به متن بالا دقت کردید؟
مادر و پسر برای حل تکلیف و درس خونادن با
 هم "پارک" اومده بودند. بیست سال از عمر من گذشت، تا مزه‌ی پارک رفتن رو آن چنان که باید چشیدم. و کمی از زندگی‌ ِرویایی‌ای که در کتاب‌ها بود، یه تکه پازل از تصویری که آینده‌ی رویایی‌ام داشت، محقق شد -صد البته قدم زدن با یار موافق در پارک لذتی صد چندان دارد-. و این مادر این لذت رو از کودکی به پسرش یاد می‌داد و با هم توش شریک بودند...

من این مادر را دوست دارم.



یا علی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

بالاخره کی همدیگه رو می‌بینیم؟

یا شکور...


سلام؛

یه دوستی دا رم/شتم که خیلی دوستش می‌دا رم/شتم. در گذشته -حدود 5 ماه قبل- وقت خیلی زیادی رو با هم می‌گذراندیم و خیلی من به او وابسته بودم -احتمالا دوطرفه نبود-. حالا مدتی از زمان گذشته، و با کمی تعجب، با اینکه هردو طرف هم اشتیاق برای دیدن دوباره‌ی هم نشون می‌دهیم، خیلی وقت هست که یک دل سیر ندیدمش.


باید اعتراف کنم که توی زندگی‌م با آدمای خیلی زیادی برخورد داشتم؛ و با تعداد خیلی کمی از اون‌ها آشنا شدم؛ و با تعداد خیلی کمی از اون تعداد خیلی کمی که با اون‌ها آشنا شدم تونستم دوست یا خیلی آشنا بشم. و خب دلیل اون رو هم می‌دونم. من متاسفانه آدمی possesive هستم. در تعریف کلمه‌ی پوزسیو در دیکشنری نوشته بود که "کسی که تمام عشق و علاقه‌ی یک نفر را برای خود بخواهد."


اینکه آدم خودش بشیند و عیب‌های خودش را پیدا کند بسیار سخت و دردناک و غیر دقیق و وسواس گونه و ... میشه. مخصوصا من! جدی می‌گم. آدم به خودش نگاه می‌کنه، می‌بینه سراپا تقصیر ه. و وقتی خودش رو با نزدیکانش مقایسه می‌کنه، از این که خودش است خجالت زده میشه.
البته بعضی‌ها هم هستند که با رفتارهای بدتر از من مایه‌ی دلگرمی هستند:)


امروز قراره دوستم رو ببینم. دلم روشن نیست. مطمئنم که از دیدنش خوشحال می‌شم. از همه‌ی چیزهای ِسمت خودم مطمئنم. ولی هیچ وقت از طرف مقابل نه. با قلب مطمئن می‌گم که یکی رو دوست دارم، ولی نمی‌گم دوست هستیم، چون این جور مفاهیم دوطرفه‌ست...
برام اهمیتی نداره دیگه. 

Today we are just gonna hang out together.
دعا کنید.



پ.ن: ای کاش کسی هم برای با من بودن، در فعالیت‌های مورد علاقه‌ی من با من شرکت می‌کرد. حتی اگه می‌دید که فلان ساعت کلاس دارم، برای با من بودن با من می‌آمد سر کلاس، یا سر حلقه‌ای که می‌خوام برم.
چیزهایی که می‌گم زیاده‌خواهی نیست. چون خودم انجام دادم، و تا کاری یا حسی یا تجربه‌ای رو نکرده باشم، از بقیه توقع انجامش رو ندارم.


یا علی مددی...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم