دفترچه‌ی یادداشت، برای یادآوری بعضی نکات به خود

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

سه‌شنبه یه مامان خیلی خوب توی پارک دیدم!

یا قدیم...


سلام؛

چند وقتی هست که برای آرامش خودم سعی می‌کنم که به پارک برم و قدم بزنم. و اگر مجالی بود کمی هم بشینم و لیوانی چای بنوشم. به همین دلیل همیشه یک فلاسک آبجوش همراهم می‌برم. یک بسته چای لیپتون هم توی جیب کناری کوله‌م پیدا میشه، و بسته به اوقات هم یک بسته بیسکوییت کنار چای دارم.

سه شنبه‌ی هفته‌ی قبل بود که بعد از کار -حوالی بعد از ظهر- از دانشگاه سمت پارک لاله راه افتادم. یکی از معلم‌های دوران راهنمایی‌ام همیشه می‌گفت که یک مکان ثابت برای فکر کردن داشته باشید؛ و برای ما هم از صندلی مخصوص خودش توی پارک قیطریه می‌گفت. به یاد حرف‌های معلمم، با قدم‌هایی آروم و کوتاه از ضلع جنوبی پارک رفتم تو و به دنبال نیمکتی خاص برای خود خودم گشتم.

یکی از دلایل مهمی که من پارک لاله رو بسی دوست دارم بسیار سبز بودنشه. و فضای بسیار دلنشین و خودمانی‌ای که داره. گل‌های رنگارنگ، درخت‌هایی که به مرحله‌ی بلوغ و سایه‌ی_دلنشین_داشتن رسیده‌اند روح‌انگیزند. در حاشیه و اطراف پارک هم مکان‌هایی مخصوص بازی‌هایی مثل والیبال و بدمینتون و شطرنچ و پینگ‌پونگ هست. جذابیت این محوطه‌های بازی در حدی‌ هست که در کنار کسانی که مشغول بازی هستند، عده‌ای هم برای تماشا نشستند.

نرم‌نرمک عازم سمت شمال‌شرقی پارک بودم و به دنبال صندلی ِخالی برای فرود می‌گشتم. زمین‌های والیبال به هم چسبیده بودند و دختر و پسر و پیر و جوانی با هم والیبال بازی می‌کردند. ناگهان دو صندلی فلزی که یک میز گرد بین آن دو بود نظر من رو به خود جلب کرد. صندلی‌ها تمیز بودند. در سایه بودند. راحت بود، و منظره‌ی دلپذیر و سبزی را هم داشت..


پارک لاله چای مرداد 94


هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و آهنگ‌های جدیدی را که دانلود کرده بودم، پلی کردم. توی صندلی لم دادم و به چیزهای سبزی که در اطرافم بود چشم دوختم -حتی صندلی‌های پارک سبزند-. بالا رو نگاه کردم و به تکه‌های بلورین آسمون که از لابه‌لای برگ‌های زمرد و عنبرین پیدا بودند خیره شدم.

در این حال و هوا بودم که دیدم خانم و پسری-احتمالا مادر و پسر- نزدیک شدند و روی دو صندلی‌ای که در عمق تصویر مشخص هست نشستند. پسر از سبدی، کتاب و مدادی برداشت. خانم هم -مادر- مثل من از فلاسکی برای خودش نوشیدنی ریخت. قبل از شروع درس و مشق مادر و پسر قایقی کاغذی ساختند و به نهر آبی که کنارشون زیر درخت جاری بود سپردند، و بعد هم پسر شروع به کشتی گرفتن با مسائل کسر کرد-ریاضی چهارم دبستان فکر کنم-. کمی بعد مادر با دیدن سردرگمی پسرش به کمکش رفت و شروع به یادآوری مفهوم کسر کرد.


نمی‌دونم که این نظر رو در آینده هم خواهم داشت یا نه، ولی به متن بالا دقت کردید؟
مادر و پسر برای حل تکلیف و درس خونادن با
 هم "پارک" اومده بودند. بیست سال از عمر من گذشت، تا مزه‌ی پارک رفتن رو آن چنان که باید چشیدم. و کمی از زندگی‌ ِرویایی‌ای که در کتاب‌ها بود، یه تکه پازل از تصویری که آینده‌ی رویایی‌ام داشت، محقق شد -صد البته قدم زدن با یار موافق در پارک لذتی صد چندان دارد-. و این مادر این لذت رو از کودکی به پسرش یاد می‌داد و با هم توش شریک بودند...

من این مادر را دوست دارم.



یا علی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

کارر

یا رزاق...

 

سلام؛

تابستان است و یک سر و هزاران سودا. قبل از تابستان لیستی از چیزهایی که باید در تابستان یاد می‌گرفتم تهیه کرده بودم. از اون لیست تا الان تنها دو مورد رو به جد پیگیری کردم. همیشه زندگی چیزی داشته برای اینکه من رو غافلگیر کنه و برنامه‌ها رو به هم بریزه.

جمعه شب بود که بحثی جدی با پدرم داشتم. از هفته‌ی قبل شروع به رفتن به کتابخانه کرده بودم و قصد داشتم که به صورت جدی هدف‌های یادگیری‌ام رو به جد دنبال کنم؛ اما پرد گفتند که باید شنبه به شرکتی که هستند بروم و با چند نفر از اعضای شرکت صحبت کنم. به امید اینکه به فعالیت در شرکت علاقه‌مند بشم. از قبل با حدود فعالیت‌های شرکت آشنایی داشتم و می‌دونستم که با رشته‌ی تحصیلی من همپوشانی کمی داره.

شنبه شد. نمی‌خواستم برم شرکت، ولی پدر گفتند که به آقای دکتر ... گفتم که بیاد و باهاش حرف بزنی، بیا حتما. به گمان اینکه فرد مورد نظر به خاطر گفت و گو با من به شرکت آمده و اگر من نروم بنده‌ی خئا معطل می‌شود به شرکت رفتم. محصولی که شرکت تولید می‌کنه هواپیماهای بدون سرنشینه. و محصولات جانبی دیگه. کارگاه‌های ساخت بدنه و ...، کارهای برنامه نویسی و هدایت پرنده، دریافت و پردازش اطلاعات از پرنده و کارهای دیگه.

از اونجایی که عمیقا اعتقاد دارم که کار آدمی با رشته‌ی تحصیلی آدم لزومی نداره که مرتبط باشه، قبول کردم که هر روز به شرکت برم و حداقل مدتی رو کسب تجربه کنم. روز اول به خاطر اینکه کسی که قرار بود من رو به مسئول کارگاه معرفی بکنه دیر آمد، دیر سر کار رفتم. اما امروز از اول وقت سر کار آمدم.

 حس خوب امروز، بوکمارک امروز موقعی برای من پیش اومد که دیدم همراه با عده‌ی کثیری از کارمندهای دیگه که داشتند سر کار میرفتند، در خیابون سرازیر شده‌ام، جزو خیل و جمعیت عظیمی از مردم هستم که دارند کاری می‌کنند. حداقل حداقل جایی برای رفتن به سوی اون دارند. حس خیلی خوبی بود، خیلی خوب. و باید این حس‌های خوب که برای اولین بار اتفاق میفتند رو بوکمارک کرد.


پ.ن: حرف برای گفتن زیاده، ولی برای نوشتن آمده نیستم.


یاعلی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

گواهینامه

یا معطی قبل ان سأله...


سلام؛

من الان 21 سال و حدود 8 ماه از خدا عمر گرفتم، و با وجود اینکه پسر هم هستم هنوز گواهینامه نگرفتم.


باید اعتراف کنم که من آدمی هستم که دوست دارم تا جایی که امکان داره مسئولیت بر دوشم نباشه. هر مزیتی که اون مسئولیت داشته باشه. اعتقاد دارم همین زندگی و جامعه‌ای که در اون داریم زندگی می‌کنیم، همین خانواده و دوستان و آشنایانی که دارم، همه‌ی اینها آنقدر بار مسئولیت بر دوش من گذاشته که نمی‌تونم درست و کامل اونها رو برآورده کنم. حال قبول کردن مسئولیت بیشتر، هرچقدر هم که جذاب باشه، حماقته.


تا این سن و دوره، همه‌ی فعالیت‌های من، اعم از درس خوندن و بقیه‌ی چیزها، اگرچه شاید از نظر تعداد زیاد بوده، ولی حساسیت خیلی زیادی نداشتنه‌اند. ولی رانندگی مسئولیت و ریسک بالایی داره. وقتی من درس نخونم، نمره نمی‌گیرم. ولی اگر درست رانندگی نکنم، جون بقیه‌ی آدم‌ها به خطر میافته، و احتمال ضرر جانی و مالی به بقیه هست.


خب؛ یک جورهایی ترس از قبول این مسئولیت یک مدت باعث شد که نسبت به گرفتن گواهینامه بی‌میل باشم. رانندگی بلدم، ولی خب...

"زندگی بدون ریسک کردن زیاد جذاب نیست. زندگی نیست. باید بالا پایین داشته باشیم. باید اینور اونور رفت." اینها حرف‌هایی هست که به خودم می‌گم تا قانع بشم که برم دنبال گواهینامه. از اون طرف بین دوستان اینکه من ماشین با خودم ندارم باعث شده که خیلی برای رفت و آمد با اون‌ها معذب باشم-البته جدا پیاده روی رو خیلی دوست دارم-.
شاید فشار زندگی باعث شده که به سمت گواهینامه گرفتن سوق داده بشم. نمی‌دونم. ولی در هر صورت دنبالش رفتم.


و حالا مشکل اینه که در امتحان نهایی شهر، به مشکل برخورده‌ام. همه چیز رو بلدم، رانندگی‌م خوبه، ولی در امتحان شهر تا به حال چهار بار مردود شدم... .
دعا کنید که فردا قبول بشم.



یاعلی مددی...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

فیلمنامه‌ی زندگی

یا مقوّم...


سلام؛

چندماه پیش بود که با دوستم رفته بودیم بهشت زهرا، سر قبر امین نشسته بودیم و با هم حرف می‌زدیم. در واقع بیشتر من حرف می‌زدم و اون گوش می‌کرد- خوبه آدم ازین آدما دور و برش باشه. خوبه آدم یکی از این افراد باشه.-
داشتم براش می‌گفتم:" فیلم ِ Stranger than fiction رو دیدی؟ می‌دونی ایده‌ش چیه؟ نویسنده و داستان هردو توی یه دنیا هم‌زمان زندگی می‌کنند. و به جای اینکه نویسنده راقم سطور باشه، خود شخصیت اصلی یه تعامل جدی و فعالی در وقوع اتفاقات داستان داره."

گفتم که "خب ببین؛ ما هم می‌تونیم به زندگی اینطور نگاه کنیم. به قول صالح‌علا ما آدما همه یه داستان برای تعریف کردن داریم و اون داستان زندگی‌مونه. ما همه توی یه داستان شخصیت اصلی هستیم."

از این حرف میشه به خیلی چیزا اشاره کرد. اما چیزی که من بیشتر الان مورد نظرمه اینه: "فکر کن همزمان که داریم این داستان و فیلمنامه رو زنگی می‌کنیم، بلند بلند توی ذهنمون بخونیمش. مجبور می‌شیم که به اطرافمون توجه کنیم. باید بتونم همه‌جا رو توصیف کنم. باید سعی کنم که از دید دانای کل یا حداقل کمی بالاتر از موضع یک کاراکتر داستان روایتگری بکنم. و این نگاه- اینکه با دقت، و کم قضاوت نگاه بکنیم- به زندگی توی طولانی مدت روی زندگی تاثیر خیلی مثبتی خواهد داشت."


همه‌ی ما روایتگر داستان زندگی خویشیم...



یا علی مددی...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علی‌رضا میم