دفترچه‌ی یادداشت، برای یادآوری بعضی نکات به خود

۲۷ مطلب با موضوع «زندگی» ثبت شده است

طلاپلو در هم

یا رئوف...

قسمت‌های جالب و جذابی از زندگیم هست که می‌گذره و وقت نمی‌کنم (عادت ندارم) بنویسمشون. قبلتر توی کانال تلگرام وویس می‌گذاشتم و تعریف می‌کردم. مثلا اون سفر تاریخی که سه‌تایی رفتیم ترسه رو حدود 5-6 وویس کردم. یا سفر عراق پارسال. اما باقی اتفاقات که شاید به اون بزرگی و مجزایی نیستند، اما تاثیر بیشتری روی زندگیم می‌گذارند از لای انگشتام سر می‌خوره و ثبت نمی‌شه.

اگه امسال رو بخوام تقویمی تعریف کنم، اردی‌بهشت مامان بزرگ فوت شد. مامان بزرگ نازنین و مهربونم. خدا رو شکر انقدر نزدیک بودیم و ازش خاطره دارم که توی هر موقعیتی بتونم راحت تصورش کنم. حرفاش رو، خاطراتی که تعریف می‌کرد رو، و اینکه واکنشش توی هر شرایط چی می‌بود. توی شهریور پدربزرگ فوت شد. آخرین از نسل خودش. سنش بالا بود، اما سر حال بود. حیف. اگرچه پدربزرگ این ماه‌های آخر رو یا بیمارستان بود یا پیش ما، اما به فوتش به صورت رسمی چراغ یه خونه خاموش شد. کسی نیست که دوشنبه‌شب‌ها برم شب پیشش بخوابم، به خاطر آلزایمرش یه سوال ساده رو دائم ازم بپرسه. انقدر مهربون باشه که با اینکه بچه‌ها و نوه‌هاش رو یادش نمیاد، اما مهربانانه توی خونه‌اش سعی کنه پذیرایی کنه.

بذارید اینطوری بگم. پدربزرگ می‌دونست آلزایمر داره. این جمله رو زیاد می‌گفت «حافظه‌ام یاری نمی‌کنه، اما امیدوارم به هر حال سلامت و سر حال باشید». توی خیابون چهره‌ها رو به امید اینکه یه لبخند آشنا یا اومدن به سمتش، دقیق می‌پایید، نکنه یه کسی آشنا باشه و اون به خاطر فراموشیش یادش نیاد. حتا با هم یه بار رفته بودیم بانک، کارت بانکیش رو تعویض کنه، با مسئول باجه سلام احوال‌پرسی گرم کرد و به زور دستش رو از سوراخ جلوش برد تو تا دست بده.

همه‌ی این‌ها گذشت. دیگه بهانه‌ای برای رفتن به منطقه‌ی 6 تهران نداریم. معلوم نیست خونشون چی بشه. دایی‌هایی از خونشون خاطره ندارند و نوستالژیک نیست. باهاشون صحبت کردیم، گفتند وسایل خونه رو کاری نداریم، و چیزهای دیگه. فقط آلبوم‌های عکس رو اسکن کنید که فایلش رو داشته باشیم و اگر جاگیره، اگر خواستید بندازید دور. خاطرشون برامون محترمه فقط. تمام...

اول تیر اولین قرارداد تمام وقتم رو امضا کردم. تجربه‌ی جالب و خوبیه. قبل‌تر با خودم عهد کرده بودم که یک دو سال تمام وقت کار کنم و بعد آمادگیم برای ازدواج رو بسنجم. الان حس می‌کنم آماده هستم، اما حوصله‌اش رو ندارم. یعنی تنهاییم رو دوست دارم. خلوتی رو. حداقل الان اذیتم نمی‌کنه. یاد گرفتم ساعت 9 شب بخوابم و برام مهم نباشه. به سریال و فیلم بیشتر توجه کنم و لذت ببرم و به کلیپ‌های طنز اینستاگرام بیشتر بخندم. می‌دونم درست نیست، سنگینی دست افسردگیه، اما اذیتم نمی‌کنه (حد اقل تا وقتی دارم مدرسه کار می‌کنم و با بچه‌ها در ارتباطم) و در ضمن اقتصادی هم هست:)

یه فکر خام توی سرم هست، اما نمی‌دونم چقدر بتونم. راستش منم می‌خوام برم. از کسایی که بهشون وابستگی عاطفی دارم فقط مامان و بابا و برادرم اینجان. جمع بزرگ‌تری تورنتو داریم! روانم به روش‌های مختلف اینجا مورد تعرض قرار می‌گیره. بحث ساختن و یادگرفتن و برگشتن نیست، بحث دور شدن و فاصله گرفتنه، فتهاجروا فیها. می‌دونم هرجای دنیا که برم به روش متفاوتی سلامت روان نخواهم داشت، اما بدم نمیاد حداقل جور دیگری از کله‌خرابی رو تجربه کنم.

 

مواظب خودتون باشید این ایام.

منم دعا کنید.

فعلنی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

ببخشید؛ من آدم مناسبی نیستم ✋🏻

یا خیرالمقصودین

سلام؛
این مطلب رو توی توییتر خیلی مختصر نوشته بودم اما اینجا دلم خواست بیشتر و مفصل‌تر بنویسم. فکر کنم برای همه‌مون پیش اومده که یه چیزی که بقیه داشتند رو دوست داشتیم که توی زندگیمون داشته باشیم. اشتباه نکنید، در مورد حسادت نمی‌خوام حرف بزنم. هر کس با توجه به کمبودهایی که توی زندگیش داره توجهش به یه سری جنبه‌های زندگی بقیه جلب میشه. هیچ وقت یاد نگرفتم که به جنبه‌های مادی زندگی بقیه حسادت کنم. که فلان چیز رو داره، کاشکی منم داشتم. یعنی بوده ولی خیلی گذرا و محدود. شاید به اون رنگ افسردگی‌ای که روی سراسر زندگیم پاشیده شده برمی‌گرده. عدم جاه‌طلبی، میل به پیش‌رفت و بیشتر داشتن.

چیزی که بیشتر حسرت داشتنش رو داشتم و دارم ارتباطات و امتیازاتی بوده که آدما ازش برخوردار بودند. اینکه فلانی انقدر ارتباط عاطفی قشنگی داره و چقدر توی این ارتباط قشنگه! چه گروه دوستی خوبی! احساس امنیتی که توی این گروه می‌کنند حتما خیلی فوق‌العاده ست! کاش منم انقدر بلد بودم+ اعتماد به نفس داشتم که می‌تونستم توی این بحث شرکت کنم و با هم یادبگیریم و کیف کنیم. اینکه چقدر خوبه اینا انقدر مهربون به هم چسبیدند، با هم می‌رن کوه و سفر و پیاده‌روی، اینکه فلانی و فلانی انقدر با هم دوستند که خیلی راحت اتفاقات خصوصی زندگی‌شونو برای هم تعریف می‌کنند و مشورت می‌گیرند و غیبت می‌کنند و ... .

این جمع‌های آدم‌ها، همیشه برام خیلی جذاب بوده و هست. یادمه بعد از تموم شدنم توی ۴ تیر ۹۸، شروع کردم به دنبال کردن جمع‌های دوستی مختلف. جمع‌های مختلفی رو دیدم. کانال‌های تلگرامی شخصی آدما رو دنبال می‌کردم وکانال‌هایی که بهشون لینک می‌دادند و ... . به توجه به حرف‌هایی که زده می‌شد، حدودا 3-4 تا جمع متمرکزتر دوستی رو تشخیص دادم که مثلا باید دسته‌جمعی خونده می‌شدند تا بهتر بفهمی چی شده و توی روزمرگی‌هاشون چه اتفاقی افتاده. البته که این جمع‌ها با هم همپوشانی داشت/داره. دروغ چرا، بهشون حسودیم می‌شد و بعضا یه ذره تکون‌هایی برای وارد شدن به جمعشون به خودم دادم. یه چندتا از ادمینا پیام دادم و سعی کردم ارتباط شخصی باهاشون بگیرم. اینطوری تونستم با وجیهه رفیق بشم و اثر عمیقی توی زندگی و نگرشم گذاشت. با سارا، که دوستیه که الان کنارمه و می‌تونم باهاش صاف و ساده و صادق باشم و پیشش ذوق کنم. وارد جمع دوستی صدف شدم و با بچه‌ها رفت‌وآمد پیدا کردم و چندتا دورهمی رفتیم. اما جمع‌هایی هم بود که توشون بر نخوردم، ارتباط نتونستم برقرار کنم و خب خیلی ناراحت هم نیستم بابتش.

یکی از جمع‌هایی که دوست داشتم توش بر بخورم و عضوشون باشم جمعیه که بعضا تک به تک باهاشون سلام و علیک توی توییتر دارم، آدم‌های بزرگ‌تر، عاقل و بالغ و عاشق‌تر و مهربون و اینا هستند. یعنی بیرون اینطور دیده میشه. دوست داشتنی. یه مدت تلاش کردم بهشون متصل بشم. چندبار باهاشون کوه رفتم و سعی کردم معاشرت کنم و ... . اما خب نشد. خیلی اذیت بودم سر این قضیه که چرا یهو همه چیز کنسل شد؟ چون اون سبک برنامه‌ها برای اونا ادامه داشت اما دیگه به من خبری داده نشد مثلا:) چی دیدند از من؟ این خیلی اذیتم می‌کرد تا مدت‌ها. اما خب من هم مثل هر گیاه دیگه‌ای یه کم بزرگ‌تر شدم و تسلی رو در خودم یافتم. یه تسلی و شاید بشه گفت نگاه که کل قضیه رو برام حل کرد. منظورم قضیه‌ی ارتباطات انسانیه.

هنوزم که هنوزه به اون صمیمیت‌ها و دوستی‌ها و سفرها و محبتا حسودیم میشه، اما دیگه تمناش رو ندارم؛ چون من آدم اون ارتباط نیستم. من رفیق شفیقی که خوب گوش کنه و 100% باشه نیستم. آدم بگو بخند نیستم و باید ازم حرف بیرون کشید. به قول خودم آدم جمع نیستم و بیشتر آدم PvP ام. به قول معروف تو مجنون شو، لیلی خودش پیدا میشه. مجنون نیستی دنبال چی می‌گردی داداش؟:)) آره... . تسلی خاطر که نمیشه گفت به این، بیشتر پذیرشه.

به امید اینکه یه روز هممون ارتباط‌های اصیل و خاص مدل خودمون رو بسازیم و ثبت رسمی کنیم. ارتباطی که مدلش با شخصیتمون بسازه و توش راضی و خوش‌حال و احوال باشیم 😉

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

اولین خواستن

یا هو...

سلام؛ نمی‌دونم مدل شما توی زندگی چطوریه. مدل من همیشه به این صورت بوده که به صورت منفعل زندگی کردم. نشسته بودم و از چیزهایی که برام پیش میومده، در حد دست دراز کردن انتخاب کردم. دنبال چیزی ندویدم و پیگیر نبودم. اینطور نبوده که فلان چیز رو بخوام و پیگیری کنم کجا پیدا میشه، و بعد برای به دست آوردنش تلاش کنم. شاید از کسی خوشم اومده باشه، اما نشستم و بروزی ندادم. هیچ وقت انقدر فعال نبودم که برم جلو و به کسی بگم که ازت خوشم میاد، بیا با هم دوست بشیم. بهترین وضعیتی که تجربه کردم این بوده که بعضا می‌دونستم چی نمی‌خوام. حذف گزینه!

و دونستن اینکه چی نمی‌خوای، کافی نیست. چون خیلی چیزها توی دنیا هست. خیلی کارها، خیلی رشته‌ها، خیلی کتاب‌ها، خیلی آدم‌ها و ... . با دونستن اینکه چی نمی‌خوای فقط می‌تونی چیزها رو پس بزنی. توی آدم حرکتی ایجاد نمی‌کنه. اما وقتی که می‌دونی چی می‌خوای، جهت داری و انگیزه. خیلی حس متفاوتیه. ضد افسردگی، مناسب همه نوع پوست:) انگار روشن شدی و صبح که بیدار میشی می‌دونی چرا باید از تخت بلند شی. فکر کنم برای اولین بار می‌دونم کی رو می‌خوام. حس عجیب و شیرینه و تا حد خوبی سطح انرژیم رفته بالا.

بیش باد:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

انتخاب عنوان، کاری که کمترتر حوصله‌ی انجامش رو دارم.

سلام

جمعه نمایشگاه کتاب مدرسه برگزار شد. برنامه‌ی خیلی خوبی بود. دو بخش داشت. یک بخش که خود نمایشگاه کتاب بود که کتاب‌هایی که برای بچه‌ها مناسب تشخیص داده شده بودند، روی میزها مرتب چیده شده بودند و بچه‌ها از بینش انتخاب می‌کردند و بعد می‌رفتند دم میزها و هزینه‌اش رو پرداخت می‌کردند. بخش دوم هم اسمش «کارگاه خوانش» بود. به این صورت که با یه سری قطعات لگو، باید یه سری سوال رو نسبت به موضوع کتاب و کتاب‌خوانی پاسخ می‌دادند. مثلا محیط مورد علاقه‌ی خودشون رو برای مطالعه با قطعاتی که داشتند می‌ساختند. این میشه کانتکست ماجرا.

بخش سخت ماجرا برای من این بود که همیشه با بچه‌ها -به صورت تنها- سر و کار داشتم و این کار سختی نیست. اما مواجهه با خانواده‌ها برام کار خیلی سختیه. اگه بچه همراهشون نباشه نمی‌شناسی‌شون. صحبت‌های بزرگونه می‌کنند و ازت انتظار دارند آدم بزرگ و عاقلی باشی. یاد تمرین‌های مشاور اسبقم افتادم که می‌گفت سعی کن با آدم‌ها حرف بزنی؛ و من هم صبح ساعت شش که می‌خواستم سوار اتوبوس بشم، خودم رو می‌چلوندم و با مسئول بلیت چند جمله هم‌کلام می‌شدم و بعد سکوت سنگینی بینمون حاکم می‌شد.

بعد از تموم شدن برنامه و زمانی که وسایل رو جمع کردیم، یه کم مونده به اینکه تموم بشه ماجرا، دنبال کسی می‌گشتند که عکاس برنامه رو برسونه. یه خانم جوان که مسیرشون با من یکی بود. کلی سفارش از سمت مدیر که برسون دم در خونشون و وسیله همراهشونه و اینا. یه جورایی از اینکه خلوتم توی مسیر برگشت به هم خورده و مسبب این قضیه خودم هستم ناراحت شدم ولی نمی‌تونستم بپیجونم. به بهانه‌ی رسوندن ایشون کمی زودتر از بقیه از مسجد (محل برگزاری نمایشگاه کتاب) خارج شدم. عقب نشستند. خب تا اینجا فاصله حفظ شده بود. سر صحبت رو باز کردند و گفتند که تازه اومدند مدرسه و اینا و یه کمی تعریف کردم. محتوا رو کاری ندارم، اما لحنم خیلی سرد و یخ و بی‌هیجان بود. درسته که تشنه بودم و دهنم خشک بود، اما خیلی ناخودآگاه با سردترین و یکنواخت‌ترین لحن ممکن حرف زدم، جوری که خودمم اذیت بودم.

به خودم نگاه کردم و دیدم که خیلی از مواقع اینطوری‌ام. انقدر کم انرژی و یکنواخت و خسته کننده. چیزی به هیجان نمیاره منو و برانگیخته نمی‌شم. از این وضعیت خوشم نمیاد. حس می‌کنم یکی از مشکلات ارتباطی منه. مخاطب این حس رو که به شنیدن و دیدنش مشتاقم رو نمی‌گیره. فکر کنم باز به همون افسردگی برمی‌گرده و عدم اشتیاقی که به زندگی دارم.

راستش زیاد از خودم ناامید شدم. فکر می‌کردم که در برخورد جنس مذکره که این خشکی و سردی و یکنواختی رو توی لحن و رفتارم دارم، اما اوضاع خراب‌تر از اینهاست..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

بازگشت دوباره

یا سلام ...

 

بعد از مدت‌ها می‌خوام روباره شروع به نوشتن کنم. توی این چهار سال و نیم کانال تلگرام داشتم و توش می‌نوشتم. مخاطب‌ها مشخص بودند و دوست‌های جدیدی پیدا کردم و ...

اما الان به جایی رسیدم که می‌خوام بنویسم و نمی‌خوام خونده بشم. نیاز دارم ذهنم منظم بشه. یه کمی به عقب برگردم و خودم رو بشناسم، ببینم چی خوش‌حالم می‌کنه. چرا انقدر غمگینم. در کنارش انقدر احساس صمیمیت با آدم‌ها ندارم که مثل قبل بلند بلند فکر کنم. کسی رو ندارم که بلند بلندش پیش‌اش فکر کنم و بلد باشه گوش بده برای شنیدن، نه برای جواب دادن.

با تقریب خوبی اتصال شخصی‌ام با آدما رو از دست دادم. با همکارها فقط در مورد کار حرف می‌زنیم. چیز شخصی‌ای با کسی به اشتراک نمی‌گذارم. اینکه خوشحال یا غمگین یا چی هستمحس می‌کنم انقدر کم حرف می‌زنم که روی انسجام گفتارم تاثیر گذاشته. لغات رو سخت پیدا می‌کنم، کند شدم. البته بخشی‌اش شاید به خاطر این باشه که یکی از داروهام رو خودسر قطع کردم. چمدونم.

ارتباط صمیمی‌ای ندارم. در سطح شوخی و جملات گذری. همون مسافری که هستم، اما این بار از یه جنبه دیگه. مسافری که رهگذره. حتا تلاش نمی‌کنه جایی ریشه بدوونه.

دارم به روش‌هایی که صمیمیت ایجاد میشه فکر می‌کنم. چیزی که الان جلوی چشممه، توانایی اشتراک‌گذاری خودت و درونیاتت با خیال راحته. یه زمانی توی کانالم وویس‌های طولانی می‌گذاشتم و بلند بلند فکر می‌کردم و تعریف می‌کردم. مسیر فکرهام رو می‌گفتم و سوالاتم رو بلند مطرح می‌کردم. انگار رو به سایه باشی و تعریف کنی. خیلی مهم نبود که کی می‌شنوه. صمیمیت با هیچ.

چهارنشبه تولد نرگس بود. جمع بزرگی گاردن لانژ جمع شدیم و کیک گرفتند و یه سفر مشهد بهش هدیه دادند. قرارمون ساعت ۱۹ بود. خودش قرار بود ساعت ۲۰ بیاد. سر ساعت اونجا بودم. کسی نبود.کم کم تا ساعت ۲۰ ملت اومدند و خودش ۲۰:۳۰ رسید. لیترالی هیچ حرفی با کسی نداشتم. صفر تا صد سرم توی گوشی بود. کمی گوش کردم بهشون. سعی کردم در شوخی‌های جمع افرادی که می‌شناختم شریک بشم. سعیم رو کردم ولی شوخی‌ها و گفتگوها از یه جایی به بعد شخصی می‌شه، نمی‌تونی هم‌پاشون ادامه بدی. با گوشی بازی کردم، زبان خوندم، سردرد گرفتم و بغض کردم، ولی متولد نیومده بود هنوز، نمی‌شد رفت. بالاخره رسید و یه کم نشستم، بعد آروم رفتم دم گوشش تبریکم رو گفتم و با حال ناخوبم پاشدم اومدم بیرون. اون جمعیت هم تا پاسی از شب دور هم بودند و بعد از قلیون و معاشرتشون شام خوردند و ... (من نبودم، نمی‌دونم دقیقا چه رخ داده)

بعضا به این فکر می‌کنم اگه سیگاری یا قلیونی بودم چقدر در معاشرت‌پذیر بودنم موثر می‌تونست باشه. یه زمانی دنبال هم‌بازی (بازی فکری) برای بستری برای معاشرت بودم، اما باید طرف رو بیاری تو بازی تا بقیه‌اش پیش بره و معاشرت و دوستی کنید، و این ورود، از گذرگاه خیلی تنگی اتفاق میفتاد؛ خیلی‌ها ازش رد نمی‌شدند.

هرچقدر که می‌گذره، خودم رو بیشتر در اون موقعیتی می‌بینم که ناپسند می‌شمردمش. آرامش درون ندارم و نمی‌تونم با خودم تنها بمونم. توی مدرسه حالم خوبه، توی جمعی باشم که درشون شریک باشم هم، اما وقتی در جمعی هستم و تنها و منقطع، آزاردهنده ست. وقتی شب می‌رسم خونه و می‌رم توی اتاقم، آزار دهنده ست. بعضا وقتی معیار می‌خواستم بدم که یه نفر چقدر حالش خوبه، می‌گفتم ببین قبل از خواب حالش چطوره. وقتی با خودش تنهاست چطوره. و من با خودم حالش به شدت خوب نیست.

دلم برای آرامش درونم تنگ شده.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

چرا کم می‌نویسم؟

یا سلام...


سلام؛

از آخرین مطلبی که اینجا نوشته‌ام، بیشتر از 4 ماه می‌گذره. آدم دلش می‌خواد که مخاطب واقعی داشته باشه، و از طرف دیگه ناشناس بنویسه.

از طرف دیگه، نوشتن یکجور بروز یافتنه، به شکل کلماتی نوشته شده. چه انتظاری در نوشتن میشه از کسی که در بیان خودش به گفتار مشکل داره، داشت؟


یاعلی مددی...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

سال نو، یعنی تو

یا فتاح...


سلام؛
سال نو مبارک. امیدوارم امسال سال بهتری از سال‌های قبل بشه، به لطف خدا و همت خودتون.


هستم، فقط هجرت کردم به تلگرام. شاید یادتون باشه که مدتی پیش تهران گردی و گردش رو شروع کردم. برای تشویق دوستانم به همراهی و دور هم بودن، سعی کردم گزارشی از هرکدوم از رفتن‌ها بنویسم، به امید همراهی در مسیرهای بعدی، یا حداقل اینکه دوستان به اون فعالیتی که من کردم تشویق بشند و در آینده در لذتی که من بردم شریک باشند.


البته بی‌حوصلگی و سطحی شدن من هم در این ننوشتن بی‌تاثیر نبوده، ولی خب...

در ضمن، این روزها مورهی هنرهای معاصر نمایشگاه ویژه‌ای برگزار کرده که شرح و گزارشی ازش در کانال موجوده!

اگه خواستید می‌تونید یه سر به کانال من بزنید:


بفرمایید داخل!:)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

بغلم کن

یا حنان...


سلام؛

چند روزی میشه که از فضا مجازی بیرونم. ایمیلم دست نخورده مونده، توییتر رو فقط می‌خونم، و اینجا هم می‌بینید که می‌نویسم. بالطبع من که ساعت‌های زیادی از روز رو با اینترنت سر می‌کردم، با خلا بزرگی دست به گریبان هستم. چه بسا به خاطر نبودن حساب‌های کاربریم، و ابراز نشدن در فضای مجازیه که دارم این متن رو می‌نویسم! کی می‌دونه؟


یادم نیست که کدوام بزرگواری این رو گفته، می‌فرماید که در عصر جدید ترس من بیشتر اینه که نتونم تنها باشم، اینکه با خودم باشم. قطعا اینجا تنهایی ِخوب مطرحه، و فرد از بودن با دیگران سیراب شده، شخصیت مستقل خودش رو پیدا کرده و به قول معروف از آب و گل دراومده. اما چرا من این نقل قول رو مطرح کردم؟ چون مساله من به کلی برعکسه. همون سوال همیشگی. که البته الان براش جواب دارم، ولی جوابی ناامید و دلتنگ کننده.

سوال چی بوده همه‌ی این مدت؟ در مورد سستی و بی‌مایه بودن ارتباطاتمون بود. من و فلانی با هم دوستی خیلی صمیمی در مدرسه بودیم. به محض فارغ التحصیلی از مدرسه ارتباطمون از بین رفت. چون دیگه در یک جا نبودیم! به همین سادگی و سستی! یا خیلی از دوستان و آشنایان و حتی فامیل‌ها! شما اگه تلفن‌همراه و یا منزل رو جواب ندید، و یا شماره تلفن رو عوض کنید خیلی راحت بسیاری از رابطه‌هاتون می‌گسله! و این سستی رابطه‌ها، چه مایل به حفظ باشیم و چه نباشیم چندسالی بود که به شدت آزاردهنده بود برای من. اما چه می‌شود کرد؟..
در ادامه چندتا نکته‌ای که من بهشون رسیده‌ام رو نوشتم. نمی‌گم که دلپذیر و دلپسندند!

- واقعا نفس ارتباطات ما سسته! نمی‌شه کسی رو به زور در ارتباط نگه داشت، میشه خیلی راحت گذاشت و رفت...

- شدت و چسبی که در ارتباطات ما حرف اول و آخر و اصلی رو می‌زنه، رابطه قلبیه. تا وقتی که من در قلب فرد مقابلم جا داشته باشم، فرد مقابلم فکر رفتن و گسستن از من به سرش نمیزنه. صد البته احتیاج و عوامل محیطی هم دخیله، ولی خیلی تحت کنترل ما نیست.

- حرف خیلی خوبی که از سید موسی صدر یادگرفتم این بود که این دنیا محدوده، امکانات و شرایطش هیچ وقت نمیتونه دلخواه بشه. همیشه تزاحم‌ها و درگیریها وجود دارند. اما دنیای غیرمادی جاییه که این مشکلات نیست. دل رو باید به اونجا بست. اگه با اونجا مربوط بشی، ممکن نیست که بذاره بره. فاصله، حجاب، کمبود وقت، و همه محدودیت‌ها و دست و پا گیری‌های این دنیایی نیست که سرد و دلزده‌ات بکنه.

و خیلی حرفا و نکات دیگه‌ای که الان در سطح ذهنم نیست.
یه سری چیزا هم نباید گفت، گله‌‌آمیزه. بگذریم..

و آخر سر هم شعری دلتنگانه با قافیه‌ی "بغلم کن"...

یاعلی‌مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

سفارش ماندگار

یا حبیب...


سلام؛

خوب باشید.

امروز داشتم در سایت سیدموسی‌صدر مطالعه می‌کردم که که به این بخش رسیدم. در این بخش آقای صدر در یک نوار پیامی را برای برای مرحوم صادق طباطبایی می‌فرستند. مرحوم طباطبایی در آن زمان تازه برای تحصیل عازم آلمان شده بودند. سفارش‌های آموزنده و تکان دهنده ایشون هنوز که هنوزه بسیار کاربردی و مهمه.

توصیه می‌کنم همزمان با خوندن متن پیاده شده نوار، به صدای آقای صدر هم گوش کنید.




دوست عزیزم دکتر مسعود طباطبایی

مدتی است که گفت‌ و شنود با تو روی نداد، ای بی‌نصیب گوشم و ‌ای بی‌نوا دلم! به‌راستی بیست سال از اولین ملاقاتمان می‌گذرد. در این مدت همه چیز با چرخ زمان و حوادث تغییر یافته است، جز «حقه مهر بدان نام و نشان است که بود. » به هر حال آرزومندم با هم بنشینیم و حوادث و تازه‌های وجود را از جلو دیدۀ روح بگذرانیم، و امکانات جدید دوستی را برای یکدیگر بسنجیم. ببینیم در این جهان پراکنده و غریب‌ساز چقدر می‌توانیم یار هم باشیم. و چه اندازه می‌شود بار از دوش یکدیگر برداریم. تا چه حد در هدف مشترک که راه‌های مختلف برایش انتخاب کرده‌ایم می‌توانیم همکاری کنیم.

در این مدت هیچ از تو خبر ندارم. و چه بسا هر دو مقصر باشیم. ولی به هر حال اکنون قاصدی که جزئی از وجود من و تو است، حامل پیام‌های صمیمانۀ من و ناقل شوق زایدالوصف من خواهد بود. و همو توفیق این مکالمه را برایم فراهم کرد.

راستی به یاد داری در اولین زیارت ما، صادق هنوز وجود نداشت، او اکنون مردی است و برای تحصیل به آلمان می‌آید. توفیق او را که مسلماً جلوه‌ای از موفقیت من و تو است، از خداوند می‌خواهم. یقین دارم تجربیات تو که به صورت اوامر و نصایح خلاصه می‌شود، تا حدود زیادی راه موفقیت را برای او کوتاه و مشکلات را برای او آسان خواهد کرد. اصرار زیاد من برای اقامت او در بیروت به نتیجه نرسید. شوق آلمان و تحصیلات عالیۀ آن، او را می‌کشاند. در هر حال تمنیات و آرزوهای مرا برای توفیق خودت و او بپذیر، و سلام مرا به خانم محترم برسان و از وضع زندگی و تحولات آن و توفیقات مکتسبۀ خود تا آنجا که ممکن است، مطلعم کن. و اگر روزی گذرت به بیروت افتاد، از دورافتادگان یادی کن.

دربارۀ صادق تصور می‌کنم سفارش او از من به تو صورت صحیحی نداشته باشد. جز آنکه عهد من به زندگی شرقی تازه‌تر است. بیش از دو سال نیست که ایران را ترک کرده‌ام و به‌خوبی می‌دانم نقطه‌های خالی‌ماندۀ وجود او، در آلمان در اولین روز‌ها او را به جان خواهد آورد، و وظیفۀ عمو را ـ‌آن هم عموی مهربان‌ـ سنگین‌تر می‌نماید. ولی امیدوارم این تکلیف موقت ولی بسیار مفید که بسا در سرنوشت او مؤثر باشد، برای آن عزیز سنگینی نکند. تو را به خدا می‌سپارم و توفیقات روز افزون تو را از درگاه قادر متعال خواستارم.

دوست تو، موسی صدر


بسم الله الرحمن الرحیم

صادق عزیز!

شب سه‌شنبه‌ای است که تصور می‌رود، فردای آن ما را ترک کرده، به سوی آلمان، یعنی کشوری که تا حد زیادی فعالیت در آن در سرنوشت تو مؤثر است، می‌شتابی. حالت فعلی ما را که مشاهده می‌کنی! شبی است و نیمۀ شب، همه در خواب برفتند و شب از نیمه گذشت، میزی و چراغی و اجتماعی و سیگار همایی! تصور می‌کنی این منظره و این صدا و این حالت، با گذشت امشب محو می‌شود؟ ابداً! خود این ضبط صوت، بهترین سند و گویا‌ترین شاهد برای ابدی بودن موجودات در این جهان است. صدای مرا این ضبط صوت در خود ثبت می‌کند و به همراه تو، و در شب‌های تو، و در روزهای تو، به گوش تو فرو می‌خواند. جهان ما ضبط صوت بزرگی است که صدای ما را، هر کلمه‌ای را که از ما صادر می‌شود، ثبت می‌کند. هر حالتی را که از ما به وقوع بپیوندد، ضبط می‌کند، و هر عملی را که از ما صادر شود، در خود نگه می‌دارد. در قرآن به این آیه بر می‌خوریم: «وَمَا تَکُونُ فِی شَأْنٍ وَمَا تَتْلُو مِنْهُ مِن قُرْآنٍ وَلاَ تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ إِلاَّ کُنَّا عَلَیْکُمْ شُهُودًاً» [11]. همۀ افعال و اقوال و حالات، در کتاب الهی، یعنی این ضبط صوت بزرگی که همه چیز را در خود ضبط می‌کند، مسجل و یادداشت می‌شود. همه چیز محفوظ می‌ماند تا روز حساب. 


مقصود من از حساب، نه تنها حساب قیامت است و جزای الهی؛ مقصود حساب زندگی نیز هست. تصور کنیم دو نفر راهی را می‌پیمایند. اولی قدمی برمی‌دارد و قدمی می‌گذارد؛ گاهی می‌خوابد و گاهی بازمی‌گردد و گاهی چرت می‌زند و گاهی آرام می‌رود. دیگری ساعات خود را هدر نمی‌دهد و به سوی هدف خود می‌شتابد. بدیهی است که دومی زود‌تر به مقصد می‌رسد و اولی یا به مقصد نمی‌رسد و یا دیر‌تر. آیا می‌توان شک کرد ساعاتی که بر این دو گذشته و حالاتی که این دو در این ساعات داشته‌اند، در سرنوشت آن‌ها بی‌تأثیر است؟ چگونه می‌توان فرض کرد گامی که یکی از این دو تن در آن لحظه برداشته‌اند، در حساب آخر و در روز برداشت محصول بی‌اثر بوده است؟

به طور کلی، آنچه از ما صادر می‌شود، آنچه می‌گوییم و آنچه می‌شنویم، مجسم و متبلور شده، به صورت جزای اعمال در این جهان و در آن جهان به دست ما داده می‌شود. آن روز است که به تعبیر قرآن می‌گوییم: «مَا لِهَذَا الْکِتَابِ لَا یُغَادِرُ صَغِیرَةً وَلَا کَبِیرَةً إِلَّا أَحْصَاهَا»[2]. امتحانات، خود نمونۀ زنده‌ای از حساب الهی است. و همچنین شاهد صدقی بر نتیجۀ اعمال ما در سعادت زندگی ماست.

تصور می‌کنم دقت در این بحث اگر با اقتناع توأم باشد، اگر طغیان و عنفوان جوانی بر این تفکر پرده‌ای نیندازد، با کمال وضوح می‌بینیم، سفری که با این رنج برای تو فراهم شده است، ایامی که با ‌‌نهایت تلخی بر خویشان تو می‌گذرد، بسیار گران‌بها‌تر است از آنکه به هدر رود و یا در ترسیم آیندۀ تو بی‌تأثیر باشد. فکر می‌کنم که اگر ممکن بود کسی تمام عمر را در تلاش و فعالیت و قدم برداشتن در راه حق و خیر و صلاح صرف کند، حتماً جز این شیوۀ عقل و آیین منطق نبود. ولی چه باید کرد که انسان خسته می‌شود. انسان نشاط هم لازم دارد. ولی به قدری که نمکی در طعام باشد، نه آن‌قدر که غذا را شور کند! و نه آن‌قدر که هدف از زندگی انس و تفریح باشد، و درس چون آبی و چون صورتی و ماسکی بر زندگی انسان قرار گیرد.

دربارۀ رعایت مسائل دینی، تصور می‌کنم همین مقدمه‌ای که گفتم کافی باشد که مطالعه و رعایت صلاح ابدی‌‌ همان قدر مهم است که رعایت صلاح و سعادت آیندۀ زندگی. و چه بسا سعادت ابدی بسیار پراهمیت‌تر از سعادت پنجاه سال یا چهل سال زندگی به حساب می‌آید. هرچند این دو مصلحت با یکدیگر تفاوتی ندارند. در دین اسلام، دنیا و آخرت یک مفهوم و یک واحد را تشکیل می‌دهند. در قرآن کریم به این موضوع چنین اشاره شده است: «مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَکَرٍ أَوْ أُنثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیَاةً طَیِّبَةً وَلَنَجْزِیَنَّهُمْ أَجْرَهُم بِأَحْسَنِ مَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ» [3].

آنان که رفتار نیک و ایمان به خدا دارند، زندگی گوارا و جزای آخرت مطبوع در انتظار آنان است. دنیا و آخرت در نظر اسلام از هم جدا نیست. راه صحیح، راهی است که سعادت آیندۀ انسان را و سعادت ابدی انسان را در آنِ واحد تحصیل کند. بسیار آسان است که انسان راهی را که می‌رود، با قصد صالح به جا آورد. همان‌طور که روزی می‌گفتم، انسان نقاط گوناگون و عناصر مختلفی در وجود دارد. اگر بتواند راهی را انتخاب کند که تمام عناصر او ارضا شود، آن راه موفقیت‌آمیز‌تر است؛ چه، با نیروی بیشتر و متمرکزتری به سوی هدف می‌شتابد. طبیعی است که اگر از درس خواندن، از کار کردن، از مدرسه رفتن و حتی از خانه‌دار شدن و اداری بودن، قصد صالح داشته باشیم، همۀ این کار‌ها را می‌توانیم در سلک عبادت قرار دهیم.

عبادت به نماز و روزه منحصر نیست. پیغمبر اسلام به ابی‌ذر که یکی از نزدیک‌ترین صحابۀ اوست، می‌گوید: «حتی در خواب و خوراک قصد قربت داشته باش!» آری، خواب و خوراک از لوازم زندگی انسان است. سبب تأمین نیرو برای انسان می‌شود و موجب می‌گردد که انسان بتواند با نشاط بیشتری در راه خیر، در راه صلاح مردم، در راه کمک به هم‌نوع قدم بردارد. پس خواب و خوراکی که با قصد قربت و با تصمیم بر کار نیک انجام گیرد، عبادت است. سفر کردن برای تحصیل، اگر با قصد قربت و قصد خدمت به جامعه و هم‌نوع و خانواده، و اگر با قصد حفظ حیثیت انسان و تأمین آسایش هم‌نوعان همراه باشد، جهاد در راه خدا محسوب می‌شود. آن‌گاه این قصد سبب می‌گردد که انسان در این راه با دقت بیشتری قدم بردارد. چه بسا وجود این قصد انسان را محدود می‌کند، ولی راه، موفقیت‌آمیز‌تر و نتیجه‌بخش‌تر است. در آیۀ دیگر می‌خوانیم: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اسْتَجِیبُواْ لِلّهِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاکُم لِمَا یُحْیِیکُمْ» [44]. دعوتِ پیغمبر را سبب زندگی شمرده است.

با کمال تأسف، متدینین امروز معتقدند که دین فقط برای مرگ است. به این سبب، جوانان که تصور می‌کنند دین با راه زندگی، با کار و کوشش، و با تلاش برای تأمین آینده تطبیق نمی‌شود و هماهنگی ندارد، از دین اعراض می‌کنند. در حالی که به طور مسلم می‌توان گفت، اسلام و یا هر دین خدایی، هیچ یک از غرایز اصلی و احتیاجات ضروری انسان را منع نکرده است. از خوردن و آشامیدن جلوگیری نکرده، بلکه گفته است راه صحیح را برای خوردن و آشامیدن انتخاب کنید! تجاوز نکنید! افراط در خوردن نکنید! عیناً همین ترتیب را در غریزۀ جنسی انسان مشاهده می‌کنیم. به هیچ وجه از این غریزه منع نشده است. در اسلام جلوگیری از این غریزه، و سایر غریزه‌های زندگی انسانی، رهبانیت نامیده شده و گفته شده است: «لا رهبانیةَ فی الاسلام». لیکن از تجاوز به ناموس غیر و از افراط در این امر منع شده است. آن‌قدر که برای زندگی لازم باشد، این غریزه نیز مانند خوردن و آشامیدن است. بهره بردن از زیبایی‌های زندگی و بهره بردن از نعمت‌های الهی، به طور معقول و منطقی، نه تنها بی‌اشکال است، بلکه در بسیاری از آثار وارده از اهل بیت دیده می‌شود که مرغوب و محبوب خداوند است. پس می‌توان راهی را رفت که بدن انسان لذت بَرَد، روح انسان شاد باشد، افکار انسان آرامش یابد، و در عین حال، خویشان انسان خشنود باشند. چه امتیازی دارند آنان که یک قسمت بزرگ از وجود خود، یعنی فطرت خداجویی را کنار بگذارند، و یا غرق در شهوات شوند، و یا از حریم اجتماع و زندگی اجتماعی کناره گیرند؟

درس باید خواند؛ مرد اجتماع هم باید بود؛ مرد دین‌دار هم می‌توان بود‍‍! همۀ این‌ها با هم جمع می‌شوند. بلکه همۀ این‌ها یک راه است. آرامشی که در نتیجۀ نماز، و رضایتی که در نتیجۀ روزه، برای انسان حاصل می‌آید، نه تنها زحمت مختصری را که در راه به پا داشتن این عبادات می‌کشد، جبران می‌کند، بلکه آرامش، آسایش و نوری در قلب انسان به وجود می‌آورد، که توفیق انسان را در هدف‌های تحصیلی او نیز تأمین می‌کند. تصور می‌کنم با کمال وضوح می‌توان دریافت که عبادات، با تمرین، بسیار آسان می‌شود. انسانی که خاشع بود، با کمال سهولت به عبادات مختصری که از طرف خداوند بزرگ به او تکلیف شده است، گردن می‌نهد.

آنچه می‌توانم بر مطالب گذشتۀ خود بیفزایم، این است که هرگاه اشکالی در یکی از بحث‌های دینی برای تو و یا برای یکی از دوستانت پیش آمد، با ‌‌نهایت خوشوقتی آمادۀ جواب نوشتن به نامه‌ها هستم. اصولاً این قسمت از مکاتبات را از بهترین وظایف خود می‌دانم. تو خود می‌دانی که در هفته متجاوز از هفت ساعت در مدارس اینجا و بیروت، با جوانان سر و کله می‌زنم. من به آن‌ها گفته‌ام که درِ سالن را می‌بندیم و درِ دهان‌ها را می‌گشاییم. آنچه می‌توانید سؤال کنید. و من آمادۀ پاسخ دادن به آن‌ها هستم.

به نظر من، سعی در اصلاح جوان‌ها بسیار ارزشمند‌تر از سعی در اصلاح بزرگسالان است. چه آن‌ها با عبادت خو گرفته‌اند؛ چه از آن‌ها امیدی برای ساختمان مستقبل (آینده) نیست. آیندۀ ما به دست تو و امثال تو از جوان‌هاست. امیدواریم که از تنگ‌نظری قدیمیان، و از تندروی امروزیان، که نتیجه و عکس‌العمل آن افراط بوده است، بر حذر باشید. امیدواریم که دنیایی که نسل شما می‌سازد، دنیایی آزاد و آباد و آسوده باشد. دنیایی باشد که در آن عدل و حق و خیر، همراه ایمان و علم دیده شود. دنیایی که ما بتوانیم ایام پیری خود را با کمال راحتی و آسایش در آن بگذرانیم، و امیدوار باشیم که فرزندانمان آینده‌ای سعادتمند دارند.

تو را به خدا می‌سپارم، و با این جمله از تو خداحافظی می‌کنم، امیدوارم که همیشه خوش و موفق باشی، و ما را فراموش نکنی! و این آیه را به وسیلۀ این نوار در گوش تو می‌خوانم: «إِنَّ الَّذِی فَرَضَ عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لَرَادُّکَ إِلَى مَعَادٍ» [5] «فَاللهُ خَیرٌ حافِظاً وَهُوَ أرحَمُ الرّاحِمینَ.» [6] این آیه خطاب به پیغمبر است. به او بشارت می‌دهد، خدایی که قرآن را بر تو نازل و واجب کرده است، به طور حتم تو  را به سرانجام مقصود می‌رساند. او بهترین پناه‌دهنده و مهربان‌ترین مهربانان است. آری، راهی که پیغمبر می‌رود، راهی که در راه حق و خیر و عدل باشد، قدم‌هایی که با تدبیر و با علم توأم باشد، حتماً به سرانجام خواهد رسید. این آیه برای ما تفألی است از وضع آیندۀ تو. خداحافظ و نگهدار تو.

------

[1]. «در هر کاری که باشی و هر چه از قرآن بخوانی و دست به هر عملی که بزنی، هنگامی که بدان می‌‌پردازی، ما بدان ناظر هستیم.»، (یونس، ۶۱)
[2]. «این چه دفتری است که هیچ گناه کوچک و بزرگی را حساب ناشده‌‌ رها نکرده است.» (کهف، ۴۹)
[3]. «هر زن و مردی که کاری نیکو انجام دهد، اگر ایمان آورده باشد، زندگی خوش و پاکیزه‌ای بدو خواهیم داد و پاداشی بهتر از کردارشان عطا خواهیم کرد.» (نحل، ۹۷)
[4]. «ای کسانی که ایمان آورده‌اید، چون خدا و پیامبرش شما را به چیزی فراخوانند که زندگی‌تان می‌بخشد، دعوتشان را اجابت کنید.» (انفال، ۲۴)
[5]. «آن کس که قرآن را بر تو نازل کرده است، تو را به وعده‌گاهت باز می‌گرداند.» (قصص، ۸)
[6]. «خدا بهترین نگهدار است و اوست مهربان‌ترین مهربانان.» (یوسف، 63)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

پر بودن

یا مجیر...


سلام؛

چیزی که به نظرم خیلی مهمه، اینه که آدم پر بودن بدونه چیه، خوب بون بدونه چیه، بد بودن بدونه چیه، نسبت به چیزهای مختلف حس داشته باشه، تجربه‌شون کرده باشه.


اول از همه این باعث میشه که آدم تمایز بین چیزهای مختلف رو بتونه درک کنه. مثلا کسی که همیشه دور و برش آدم بوده باشه، و همه باهاش مهربون بوده باشند، خیلی سخت بتونه بفهمه تنهایی و دوست نداشته شده بودن یعنی چی. همیشه مهربان بوده باشه معنی خشم و کینه داشتن رو نمیفهمه. و همین طور چیزهای دیگه. مثلا ببینید پیامبرهای ما از لحاظ تجربه بسیار گنجینه‌ی غنی‌ای داشتند، زندگی هم بین فقرا و هم اغنیا، بودن در جمع‌های بشری و تنهایی در نیمه‌های شب، و چیزهای دیگه. این تجربه‌ی غنی باعث میشه که آدم هم از موقعیت‌های مختلف و هم از آدم‌های مختلف بتونه درک خوبی داشته باشه که این روی قضاوت و کلا زندگی اثر خیلی مثبتی میذاره.


به جنبه‌ی دیگه از این داشتن گنجینه‌ای غنی از تجربیات اینه که آدم اگه بعضا توی ذخیره‌ی احساساتش مثلا یه بار کرم‌کارامل نخورده باشه، تا اینکه عاشق نشده باشه، کامل زندگی نکرده. هر آدمی اگه میخواد آخر عمرش حسرت به دل نمی‌ره، باید سعی کنه شده برای یکبار هم غایت حس خوبی که براش متصور هست رو تحربه کنه. مثلا همین عشق و عاشقی‌ای که میگن هیچ سرانجامی نداره..
من میگم که درسته هیچ پایانی براش متصور نیست، ولی مسیر بسیار زیبایی داره. اون حس‌های زیبا و درخشانی که به صورت گذرا بر آدم میگذره -اگر چه ماهیتش گذراست و اگر دائمی بشه طعمش از بین میره- به شکست احساسی و بدبینی‌ای که بعد از شکست رابطه به وجود میاد میارزه.


البته همه‌ی چیزهایی که نوشته‌م تشعشعات روحی الان منه و شاید من رو در بلند مدت نشون نده، ولی حرف‌هاییه که همیشه برای تامل بهشون میشه وقت گذاشت...


یاعلی‌مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم