یا مقوّم...
سلام؛
چندماه پیش بود که با دوستم رفته بودیم بهشت زهرا، سر قبر امین نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم. در واقع بیشتر من حرف میزدم و اون گوش میکرد- خوبه آدم ازین آدما دور و برش باشه. خوبه آدم یکی از این افراد باشه.-
داشتم براش میگفتم:" فیلم ِ Stranger than fiction رو دیدی؟ میدونی ایدهش چیه؟ نویسنده و داستان هردو توی یه دنیا همزمان زندگی میکنند. و به جای اینکه نویسنده راقم سطور باشه، خود شخصیت اصلی یه تعامل جدی و فعالی در وقوع اتفاقات داستان داره."
گفتم که "خب ببین؛ ما هم میتونیم به زندگی اینطور نگاه کنیم. به قول صالحعلا ما آدما همه یه داستان برای تعریف کردن داریم و اون داستان زندگیمونه. ما همه توی یه داستان شخصیت اصلی هستیم."
از این حرف میشه به خیلی چیزا اشاره کرد. اما چیزی که من بیشتر الان مورد نظرمه اینه: "فکر کن همزمان که داریم این داستان و فیلمنامه رو زنگی میکنیم، بلند بلند توی ذهنمون بخونیمش. مجبور میشیم که به اطرافمون توجه کنیم. باید بتونم همهجا رو توصیف کنم. باید سعی کنم که از دید دانای کل یا حداقل کمی بالاتر از موضع یک کاراکتر داستان روایتگری بکنم. و این نگاه- اینکه با دقت، و کم قضاوت نگاه بکنیم- به زندگی توی طولانی مدت روی زندگی تاثیر خیلی مثبتی خواهد داشت."
همهی ما روایتگر داستان زندگی خویشیم...
یا علی مددی...