یا قدیم...
سلام؛
چند وقتی هست که برای آرامش خودم سعی میکنم که به پارک برم و قدم بزنم. و اگر مجالی بود کمی هم بشینم و لیوانی چای بنوشم. به همین دلیل همیشه یک فلاسک آبجوش همراهم میبرم. یک بسته چای لیپتون هم توی جیب کناری کولهم پیدا میشه، و بسته به اوقات هم یک بسته بیسکوییت کنار چای دارم.
سه شنبهی هفتهی قبل بود که بعد از کار -حوالی بعد از ظهر- از دانشگاه سمت پارک لاله راه افتادم. یکی از معلمهای دوران راهنماییام همیشه میگفت که یک مکان ثابت برای فکر کردن داشته باشید؛ و برای ما هم از صندلی مخصوص خودش توی پارک قیطریه میگفت. به یاد حرفهای معلمم، با قدمهایی آروم و کوتاه از ضلع جنوبی پارک رفتم تو و به دنبال نیمکتی خاص برای خود خودم گشتم.
یکی از دلایل مهمی که من پارک لاله رو بسی دوست دارم بسیار سبز بودنشه. و فضای بسیار دلنشین و خودمانیای که داره. گلهای رنگارنگ، درختهایی که به مرحلهی بلوغ و سایهی_دلنشین_داشتن رسیدهاند روحانگیزند. در حاشیه و اطراف پارک هم مکانهایی مخصوص بازیهایی مثل والیبال و بدمینتون و شطرنچ و پینگپونگ هست. جذابیت این محوطههای بازی در حدی هست که در کنار کسانی که مشغول بازی هستند، عدهای هم برای تماشا نشستند.
نرمنرمک عازم سمت شمالشرقی پارک بودم و به دنبال صندلی ِخالی برای فرود میگشتم. زمینهای والیبال به هم چسبیده بودند و دختر و پسر و پیر و جوانی با هم والیبال بازی میکردند. ناگهان دو صندلی فلزی که یک میز گرد بین آن دو بود نظر من رو به خود جلب کرد. صندلیها تمیز بودند. در سایه بودند. راحت بود، و منظرهی دلپذیر و سبزی را هم داشت..
هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و آهنگهای جدیدی را که دانلود کرده بودم، پلی کردم. توی صندلی لم دادم و به چیزهای سبزی که در اطرافم بود چشم دوختم -حتی صندلیهای پارک سبزند-. بالا رو نگاه کردم و به تکههای بلورین آسمون که از لابهلای برگهای زمرد و عنبرین پیدا بودند خیره شدم.
در این حال و هوا بودم که دیدم خانم و پسری-احتمالا مادر و پسر- نزدیک شدند و روی دو صندلیای که در عمق تصویر مشخص هست نشستند. پسر از سبدی، کتاب و مدادی برداشت. خانم هم -مادر- مثل من از فلاسکی برای خودش نوشیدنی ریخت. قبل از شروع درس و مشق مادر و پسر قایقی کاغذی ساختند و به نهر آبی که کنارشون زیر درخت جاری بود سپردند، و بعد هم پسر شروع به کشتی گرفتن با مسائل کسر کرد-ریاضی چهارم دبستان فکر کنم-. کمی بعد مادر با دیدن سردرگمی پسرش به کمکش رفت و شروع به یادآوری مفهوم کسر کرد.
نمیدونم که این نظر رو در آینده هم خواهم داشت یا نه، ولی به متن بالا دقت کردید؟
مادر و پسر برای حل تکلیف و درس خونادن با هم "پارک" اومده بودند. بیست سال از عمر من گذشت، تا مزهی پارک رفتن رو آن چنان که باید چشیدم. و کمی از زندگی ِرویاییای که در کتابها بود، یه تکه پازل از تصویری که آیندهی رویاییام داشت، محقق شد -صد البته قدم زدن با یار موافق در پارک لذتی صد چندان دارد-. و این مادر این لذت رو از کودکی به پسرش یاد میداد و با هم توش شریک بودند...
من این مادر را دوست دارم.
یا علی مددی...