یا بصیر...
سلام؛
همیشه از زندگی بقیه و اینکه چطور این همه براشون روال زندگی عادی هست تعجب میکردم. اینکه چطور میتونند یک سری کارها رو مثل سر ساعت مشخص، صبح از خواب پا شدن و رفتن به سر کار تا پنج عصر هر روز تکرار بکنند. هر روز آدمهای تکراری رو ببینند. اگه بدشانس باشند شغلشون هیچ نوآوری نداشته باشه و مثل یک خط تولید کار کنند، و آخر سر ادعا کنند از زندگی خوشحالند، یا اینکه ادعا کنند که اصلا زندگی میکنند.
دیروز، بکشنبه، شروع هفتهی چهارمی بود که سر ِکار میرفتم. نمیگم که کار مهمی میکنم، نمیگم که کار مربوط به رشتهام میکنم. نمیگم که آپولو هوا میکنیم. نمیگم زیر دست برترین مهندسهای کشور کار میکنم. یه جای تا حدودی معمولی (به دلایل امنیتی نمیتونم زیاد در مورد کار صحبت کنم).
و دارم همچنان میرم. علیرغم تمام نکاتی که بالا گفتم دارم میرم و همچنان هم خواهم رفت. همچنان افراد بالا رو درک نمیکنم، اینکه چطور دووم میارند تو زندگی، چطور با این روتین ِطولانی ِخستهکننده کنار میاند.
در مورد خودم که تا اینجای کار دووم آوردم آدمایی هست که با هم همکار و دوستیم. شاید جالب باشه که اکثر افراد اینجا قبل از همکار شدن با هم دوست بودهاند و بعد همکار شدند. برای من سخت بود قبلا حتی تصور اینکه کسی اینقدر حرف توی گنجینهی دلش داشته باشه. حالا از این آدمها هفت هشت نفر دور من هستند، و تمام تلاش من اینه که موقع کار صندلیم رو طوری جابجا کنم که نزدیک مکالمهی اونها باشه تا از تجربههاشون استفاده کنم.
ببخشید خیلی بد مینویسم، کلی اتفاقات افتاده توی این ده روز، و بعضی از اینها هنوز توی ذهنم معلقاند، و هضمشون نکردم. بیشتر توی فاز حرف زدنم تا نوشتن. یعنی این حرفام میمونه پیش خودم.
ولی علیرضا! این کلیدواژهها رو در مورد اوضاع این حوالیت یادت باشه:
روی پای خودت وایسادن، استقلال، کار، بی اعتنا شدن به بقیه، اخترام گذاشتن به خودت، تکریم خودت، دوست داشتن خودت.
تبریک میگم به خودم، دارم توی زندگی جا میافتم...
یاعلی مددی...