دفترچه‌ی یادداشت، برای یادآوری بعضی نکات به خود

۲ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

من ارتباط شخصی‌سازی شده دوست دارم.

اومدم روز اول، کربلا، آداب توی کتاب زیارت‌نامه رو اجرا کردم. زیارت‌های زیادی هست، به مناسب‌های مختلف و برای ایام مختلف. بعد فکر کردم که خب. اینا رو که همه دارند می‌خونند. من می‌خوام ارتباطم شخصی باشه باهاشون. به این فکر کردم که خب! مثلا ازشون می‌خوام که اخلاقم بهتر بشه. بعد توی ذهنم با خودم دیدم که دو جور خواسته/حاجت هست. یه سریاشون منشا درونی توشوت غلبه داره (مثل اخلاق و رفتار و عادت و ...) و یه سری هم اتفاقات خارجیه دخالت بیشتری دارند. اینکه دوباره زیارت نصیبت بشه، حاجت‌های دنیایی مثل مادیات و آدم‌های درست سر راهت قرار بگیرند و حاجت بقیه‌ی افراد. با خیال راحت حاجت‌هایی که کمتر دست من نبود رو خواستم؛ اما برای چیزایی که منشا اصلیشون درونی بود شروع کردم به گفتگو کردن باهاشون. همیشه این جمله‌ای که از وجیهه جلوی چشممه:« انتظار نتیجه‌ی جدید از رفتار ثابت، احمقانه ست.». برای همین ازشون حاجت رو قلفتی نخواستم. شروع کردم یه مکالمه‌ی درونی سه‌نفره باهاشون شکل دادن 😂 مشکلم رو می‌گفتم، می‌گفتم که به خاطر این و اونه و اینجاهاش شما حواسم رو داشته باشید. این مخاطب قرار دادن امام خیلی شیرینه. و در کنارش ته قلبت باور داشته باشی که می‌شنوند و هوات رو دارند. یاد افشار (معلم راهنمای راهنمایی‌مون) میفتم. تعریف می‌کرد هر سال قبل از شروع سال تحصیلی، می‌رفتم مشهد، لیست اسامی‌تون رو می‌گرفتم دستم و بلند بلند اسم‌هاتون رو توی صحن برای امام رضا -علیه‌السلام- می‌خوندم و ازشون کمک می‌خواستم. (الان که برگشتم، همون آشم و همون کاسه. رفتارهام عوض نشده.).

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

انتخاب عنوان، کاری که کمترتر حوصله‌ی انجامش رو دارم.

سلام

جمعه نمایشگاه کتاب مدرسه برگزار شد. برنامه‌ی خیلی خوبی بود. دو بخش داشت. یک بخش که خود نمایشگاه کتاب بود که کتاب‌هایی که برای بچه‌ها مناسب تشخیص داده شده بودند، روی میزها مرتب چیده شده بودند و بچه‌ها از بینش انتخاب می‌کردند و بعد می‌رفتند دم میزها و هزینه‌اش رو پرداخت می‌کردند. بخش دوم هم اسمش «کارگاه خوانش» بود. به این صورت که با یه سری قطعات لگو، باید یه سری سوال رو نسبت به موضوع کتاب و کتاب‌خوانی پاسخ می‌دادند. مثلا محیط مورد علاقه‌ی خودشون رو برای مطالعه با قطعاتی که داشتند می‌ساختند. این میشه کانتکست ماجرا.

بخش سخت ماجرا برای من این بود که همیشه با بچه‌ها -به صورت تنها- سر و کار داشتم و این کار سختی نیست. اما مواجهه با خانواده‌ها برام کار خیلی سختیه. اگه بچه همراهشون نباشه نمی‌شناسی‌شون. صحبت‌های بزرگونه می‌کنند و ازت انتظار دارند آدم بزرگ و عاقلی باشی. یاد تمرین‌های مشاور اسبقم افتادم که می‌گفت سعی کن با آدم‌ها حرف بزنی؛ و من هم صبح ساعت شش که می‌خواستم سوار اتوبوس بشم، خودم رو می‌چلوندم و با مسئول بلیت چند جمله هم‌کلام می‌شدم و بعد سکوت سنگینی بینمون حاکم می‌شد.

بعد از تموم شدن برنامه و زمانی که وسایل رو جمع کردیم، یه کم مونده به اینکه تموم بشه ماجرا، دنبال کسی می‌گشتند که عکاس برنامه رو برسونه. یه خانم جوان که مسیرشون با من یکی بود. کلی سفارش از سمت مدیر که برسون دم در خونشون و وسیله همراهشونه و اینا. یه جورایی از اینکه خلوتم توی مسیر برگشت به هم خورده و مسبب این قضیه خودم هستم ناراحت شدم ولی نمی‌تونستم بپیجونم. به بهانه‌ی رسوندن ایشون کمی زودتر از بقیه از مسجد (محل برگزاری نمایشگاه کتاب) خارج شدم. عقب نشستند. خب تا اینجا فاصله حفظ شده بود. سر صحبت رو باز کردند و گفتند که تازه اومدند مدرسه و اینا و یه کمی تعریف کردم. محتوا رو کاری ندارم، اما لحنم خیلی سرد و یخ و بی‌هیجان بود. درسته که تشنه بودم و دهنم خشک بود، اما خیلی ناخودآگاه با سردترین و یکنواخت‌ترین لحن ممکن حرف زدم، جوری که خودمم اذیت بودم.

به خودم نگاه کردم و دیدم که خیلی از مواقع اینطوری‌ام. انقدر کم انرژی و یکنواخت و خسته کننده. چیزی به هیجان نمیاره منو و برانگیخته نمی‌شم. از این وضعیت خوشم نمیاد. حس می‌کنم یکی از مشکلات ارتباطی منه. مخاطب این حس رو که به شنیدن و دیدنش مشتاقم رو نمی‌گیره. فکر کنم باز به همون افسردگی برمی‌گرده و عدم اشتیاقی که به زندگی دارم.

راستش زیاد از خودم ناامید شدم. فکر می‌کردم که در برخورد جنس مذکره که این خشکی و سردی و یکنواختی رو توی لحن و رفتارم دارم، اما اوضاع خراب‌تر از اینهاست..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی‌رضا میم