اومدم روز اول، کربلا، آداب توی کتاب زیارت‌نامه رو اجرا کردم. زیارت‌های زیادی هست، به مناسب‌های مختلف و برای ایام مختلف. بعد فکر کردم که خب. اینا رو که همه دارند می‌خونند. من می‌خوام ارتباطم شخصی باشه باهاشون. به این فکر کردم که خب! مثلا ازشون می‌خوام که اخلاقم بهتر بشه. بعد توی ذهنم با خودم دیدم که دو جور خواسته/حاجت هست. یه سریاشون منشا درونی توشوت غلبه داره (مثل اخلاق و رفتار و عادت و ...) و یه سری هم اتفاقات خارجیه دخالت بیشتری دارند. اینکه دوباره زیارت نصیبت بشه، حاجت‌های دنیایی مثل مادیات و آدم‌های درست سر راهت قرار بگیرند و حاجت بقیه‌ی افراد. با خیال راحت حاجت‌هایی که کمتر دست من نبود رو خواستم؛ اما برای چیزایی که منشا اصلیشون درونی بود شروع کردم به گفتگو کردن باهاشون. همیشه این جمله‌ای که از وجیهه جلوی چشممه:« انتظار نتیجه‌ی جدید از رفتار ثابت، احمقانه ست.». برای همین ازشون حاجت رو قلفتی نخواستم. شروع کردم یه مکالمه‌ی درونی سه‌نفره باهاشون شکل دادن 😂 مشکلم رو می‌گفتم، می‌گفتم که به خاطر این و اونه و اینجاهاش شما حواسم رو داشته باشید. این مخاطب قرار دادن امام خیلی شیرینه. و در کنارش ته قلبت باور داشته باشی که می‌شنوند و هوات رو دارند. یاد افشار (معلم راهنمای راهنمایی‌مون) میفتم. تعریف می‌کرد هر سال قبل از شروع سال تحصیلی، می‌رفتم مشهد، لیست اسامی‌تون رو می‌گرفتم دستم و بلند بلند اسم‌هاتون رو توی صحن برای امام رضا -علیه‌السلام- می‌خوندم و ازشون کمک می‌خواستم. (الان که برگشتم، همون آشم و همون کاسه. رفتارهام عوض نشده.).