یا رئوف...
قسمتهای جالب و جذابی از زندگیم هست که میگذره و وقت نمیکنم (عادت ندارم) بنویسمشون. قبلتر توی کانال تلگرام وویس میگذاشتم و تعریف میکردم. مثلا اون سفر تاریخی که سهتایی رفتیم ترسه رو حدود 5-6 وویس کردم. یا سفر عراق پارسال. اما باقی اتفاقات که شاید به اون بزرگی و مجزایی نیستند، اما تاثیر بیشتری روی زندگیم میگذارند از لای انگشتام سر میخوره و ثبت نمیشه.
اگه امسال رو بخوام تقویمی تعریف کنم، اردیبهشت مامان بزرگ فوت شد. مامان بزرگ نازنین و مهربونم. خدا رو شکر انقدر نزدیک بودیم و ازش خاطره دارم که توی هر موقعیتی بتونم راحت تصورش کنم. حرفاش رو، خاطراتی که تعریف میکرد رو، و اینکه واکنشش توی هر شرایط چی میبود. توی شهریور پدربزرگ فوت شد. آخرین از نسل خودش. سنش بالا بود، اما سر حال بود. حیف. اگرچه پدربزرگ این ماههای آخر رو یا بیمارستان بود یا پیش ما، اما به فوتش به صورت رسمی چراغ یه خونه خاموش شد. کسی نیست که دوشنبهشبها برم شب پیشش بخوابم، به خاطر آلزایمرش یه سوال ساده رو دائم ازم بپرسه. انقدر مهربون باشه که با اینکه بچهها و نوههاش رو یادش نمیاد، اما مهربانانه توی خونهاش سعی کنه پذیرایی کنه.
بذارید اینطوری بگم. پدربزرگ میدونست آلزایمر داره. این جمله رو زیاد میگفت «حافظهام یاری نمیکنه، اما امیدوارم به هر حال سلامت و سر حال باشید». توی خیابون چهرهها رو به امید اینکه یه لبخند آشنا یا اومدن به سمتش، دقیق میپایید، نکنه یه کسی آشنا باشه و اون به خاطر فراموشیش یادش نیاد. حتا با هم یه بار رفته بودیم بانک، کارت بانکیش رو تعویض کنه، با مسئول باجه سلام احوالپرسی گرم کرد و به زور دستش رو از سوراخ جلوش برد تو تا دست بده.
همهی اینها گذشت. دیگه بهانهای برای رفتن به منطقهی 6 تهران نداریم. معلوم نیست خونشون چی بشه. داییهایی از خونشون خاطره ندارند و نوستالژیک نیست. باهاشون صحبت کردیم، گفتند وسایل خونه رو کاری نداریم، و چیزهای دیگه. فقط آلبومهای عکس رو اسکن کنید که فایلش رو داشته باشیم و اگر جاگیره، اگر خواستید بندازید دور. خاطرشون برامون محترمه فقط. تمام...
اول تیر اولین قرارداد تمام وقتم رو امضا کردم. تجربهی جالب و خوبیه. قبلتر با خودم عهد کرده بودم که یک دو سال تمام وقت کار کنم و بعد آمادگیم برای ازدواج رو بسنجم. الان حس میکنم آماده هستم، اما حوصلهاش رو ندارم. یعنی تنهاییم رو دوست دارم. خلوتی رو. حداقل الان اذیتم نمیکنه. یاد گرفتم ساعت 9 شب بخوابم و برام مهم نباشه. به سریال و فیلم بیشتر توجه کنم و لذت ببرم و به کلیپهای طنز اینستاگرام بیشتر بخندم. میدونم درست نیست، سنگینی دست افسردگیه، اما اذیتم نمیکنه (حد اقل تا وقتی دارم مدرسه کار میکنم و با بچهها در ارتباطم) و در ضمن اقتصادی هم هست:)
یه فکر خام توی سرم هست، اما نمیدونم چقدر بتونم. راستش منم میخوام برم. از کسایی که بهشون وابستگی عاطفی دارم فقط مامان و بابا و برادرم اینجان. جمع بزرگتری تورنتو داریم! روانم به روشهای مختلف اینجا مورد تعرض قرار میگیره. بحث ساختن و یادگرفتن و برگشتن نیست، بحث دور شدن و فاصله گرفتنه، فتهاجروا فیها. میدونم هرجای دنیا که برم به روش متفاوتی سلامت روان نخواهم داشت، اما بدم نمیاد حداقل جور دیگری از کلهخرابی رو تجربه کنم.
مواظب خودتون باشید این ایام.
منم دعا کنید.
فعلنی