یا سلام ...
بعد از مدتها میخوام روباره شروع به نوشتن کنم. توی این چهار سال و نیم کانال تلگرام داشتم و توش مینوشتم. مخاطبها مشخص بودند و دوستهای جدیدی پیدا کردم و ...
اما الان به جایی رسیدم که میخوام بنویسم و نمیخوام خونده بشم. نیاز دارم ذهنم منظم بشه. یه کمی به عقب برگردم و خودم رو بشناسم، ببینم چی خوشحالم میکنه. چرا انقدر غمگینم. در کنارش انقدر احساس صمیمیت با آدمها ندارم که مثل قبل بلند بلند فکر کنم. کسی رو ندارم که بلند بلندش پیشاش فکر کنم و بلد باشه گوش بده برای شنیدن، نه برای جواب دادن.
با تقریب خوبی اتصال شخصیام با آدما رو از دست دادم. با همکارها فقط در مورد کار حرف میزنیم. چیز شخصیای با کسی به اشتراک نمیگذارم. اینکه خوشحال یا غمگین یا چی هستم. حس میکنم انقدر کم حرف میزنم که روی انسجام گفتارم تاثیر گذاشته. لغات رو سخت پیدا میکنم، کند شدم. البته بخشیاش شاید به خاطر این باشه که یکی از داروهام رو خودسر قطع کردم. چمدونم.
ارتباط صمیمیای ندارم. در سطح شوخی و جملات گذری. همون مسافری که هستم، اما این بار از یه جنبه دیگه. مسافری که رهگذره. حتا تلاش نمیکنه جایی ریشه بدوونه.
دارم به روشهایی که صمیمیت ایجاد میشه فکر میکنم. چیزی که الان جلوی چشممه، توانایی اشتراکگذاری خودت و درونیاتت با خیال راحته. یه زمانی توی کانالم وویسهای طولانی میگذاشتم و بلند بلند فکر میکردم و تعریف میکردم. مسیر فکرهام رو میگفتم و سوالاتم رو بلند مطرح میکردم. انگار رو به سایه باشی و تعریف کنی. خیلی مهم نبود که کی میشنوه. صمیمیت با هیچ.
چهارنشبه تولد نرگس بود. جمع بزرگی گاردن لانژ جمع شدیم و کیک گرفتند و یه سفر مشهد بهش هدیه دادند. قرارمون ساعت ۱۹ بود. خودش قرار بود ساعت ۲۰ بیاد. سر ساعت اونجا بودم. کسی نبود.کم کم تا ساعت ۲۰ ملت اومدند و خودش ۲۰:۳۰ رسید. لیترالی هیچ حرفی با کسی نداشتم. صفر تا صد سرم توی گوشی بود. کمی گوش کردم بهشون. سعی کردم در شوخیهای جمع افرادی که میشناختم شریک بشم. سعیم رو کردم ولی شوخیها و گفتگوها از یه جایی به بعد شخصی میشه، نمیتونی همپاشون ادامه بدی. با گوشی بازی کردم، زبان خوندم، سردرد گرفتم و بغض کردم، ولی متولد نیومده بود هنوز، نمیشد رفت. بالاخره رسید و یه کم نشستم، بعد آروم رفتم دم گوشش تبریکم رو گفتم و با حال ناخوبم پاشدم اومدم بیرون. اون جمعیت هم تا پاسی از شب دور هم بودند و بعد از قلیون و معاشرتشون شام خوردند و ... (من نبودم، نمیدونم دقیقا چه رخ داده)
بعضا به این فکر میکنم اگه سیگاری یا قلیونی بودم چقدر در معاشرتپذیر بودنم موثر میتونست باشه. یه زمانی دنبال همبازی (بازی فکری) برای بستری برای معاشرت بودم، اما باید طرف رو بیاری تو بازی تا بقیهاش پیش بره و معاشرت و دوستی کنید، و این ورود، از گذرگاه خیلی تنگی اتفاق میفتاد؛ خیلیها ازش رد نمیشدند.
هرچقدر که میگذره، خودم رو بیشتر در اون موقعیتی میبینم که ناپسند میشمردمش. آرامش درون ندارم و نمیتونم با خودم تنها بمونم. توی مدرسه حالم خوبه، توی جمعی باشم که درشون شریک باشم هم، اما وقتی در جمعی هستم و تنها و منقطع، آزاردهنده ست. وقتی شب میرسم خونه و میرم توی اتاقم، آزار دهنده ست. بعضا وقتی معیار میخواستم بدم که یه نفر چقدر حالش خوبه، میگفتم ببین قبل از خواب حالش چطوره. وقتی با خودش تنهاست چطوره. و من با خودم حالش به شدت خوب نیست.
دلم برای آرامش درونم تنگ شده.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.