دفترچه‌ی یادداشت، برای یادآوری بعضی نکات به خود

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

پر بودن

یا مجیر...


سلام؛

چیزی که به نظرم خیلی مهمه، اینه که آدم پر بودن بدونه چیه، خوب بون بدونه چیه، بد بودن بدونه چیه، نسبت به چیزهای مختلف حس داشته باشه، تجربه‌شون کرده باشه.


اول از همه این باعث میشه که آدم تمایز بین چیزهای مختلف رو بتونه درک کنه. مثلا کسی که همیشه دور و برش آدم بوده باشه، و همه باهاش مهربون بوده باشند، خیلی سخت بتونه بفهمه تنهایی و دوست نداشته شده بودن یعنی چی. همیشه مهربان بوده باشه معنی خشم و کینه داشتن رو نمیفهمه. و همین طور چیزهای دیگه. مثلا ببینید پیامبرهای ما از لحاظ تجربه بسیار گنجینه‌ی غنی‌ای داشتند، زندگی هم بین فقرا و هم اغنیا، بودن در جمع‌های بشری و تنهایی در نیمه‌های شب، و چیزهای دیگه. این تجربه‌ی غنی باعث میشه که آدم هم از موقعیت‌های مختلف و هم از آدم‌های مختلف بتونه درک خوبی داشته باشه که این روی قضاوت و کلا زندگی اثر خیلی مثبتی میذاره.


به جنبه‌ی دیگه از این داشتن گنجینه‌ای غنی از تجربیات اینه که آدم اگه بعضا توی ذخیره‌ی احساساتش مثلا یه بار کرم‌کارامل نخورده باشه، تا اینکه عاشق نشده باشه، کامل زندگی نکرده. هر آدمی اگه میخواد آخر عمرش حسرت به دل نمی‌ره، باید سعی کنه شده برای یکبار هم غایت حس خوبی که براش متصور هست رو تحربه کنه. مثلا همین عشق و عاشقی‌ای که میگن هیچ سرانجامی نداره..
من میگم که درسته هیچ پایانی براش متصور نیست، ولی مسیر بسیار زیبایی داره. اون حس‌های زیبا و درخشانی که به صورت گذرا بر آدم میگذره -اگر چه ماهیتش گذراست و اگر دائمی بشه طعمش از بین میره- به شکست احساسی و بدبینی‌ای که بعد از شکست رابطه به وجود میاد میارزه.


البته همه‌ی چیزهایی که نوشته‌م تشعشعات روحی الان منه و شاید من رو در بلند مدت نشون نده، ولی حرف‌هاییه که همیشه برای تامل بهشون میشه وقت گذاشت...


یاعلی‌مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

بازگشت شاید

یا توّاب...


سلام؛

امیدوارم که خوب باشید و ازینا...

مدتی بود نبودم. در این مدت اتفاقات زیادی برای من افتاد و تغیرات زیادی کردم. نسبت به زندگی دید روشن تری دارم، و در لحظه بیشتر زندگی میکنم. مهربان تر و فهمیده تر شدم. توی زندگی بقیه دخالت نمیکنم (یا سعی میکنم نکنم.). خوشبختانه مثل قبل، دلم برای دوست داشتن باز نیست. اگرچه همین الان هم زیادی راحت آدم ها رو دوست دارم. حضرت امیر -علیه السلام- خیلی خوب و عالی این جمله رو فرمودند که "کنتُ بوّاباً لقلبی". یعنی وایسادم دم در قلبم، دیدم چی میخواد بیاد تو - هر دلبستگی و علاقه و ...- و عاقلانه انتخاب کردم که به چه چیزی دل ببندم.

خب، خدا رو شکر که الگوهایی مثل ایشون داریم که راه درست و غلط رو بهمون نشون میدن، ولی ترسی که همیشه همراه من بوده و هست، تفاوت اراده و جایگاه من و ایشونه. بعد از فهمیدن اینکه درست چیه، مسئولیت اجراش بر عهده ام میاد، ولی اراده و توانم صد پله از چیزهایی که میدونم عقب تر و ابتدایی تره...


ترند دیگه ای که این روزها وجود داره، نمایشگاه کتابه. رفت و آمد به اونجا نسبت به قبل خیلی سخت تر شده.
دو یا سه سالی بود که نرفته بودم. شاید به خاطر اینکه بلد نیستم که برای خودم هزینه کنم. ولی بواسطه تمرین های اخیرم که به خودم احترام بذارم و پول برای خودم خرج بکنم، امسال متفاوت شد.

امسال نیتم از رفتن به نمایشگاه، بهانه بودنش برای همراهی و دیدن دوست و مونس سابقم بود، و قصد خرید نداشتم -بن کتاب نگرفته بودم-.

با فراز و نشیب بسیار (که بیشتر نشیب بود) با هم همراه شدیم و رفتیم، بخاطر شلوغی و عواملی که قابل ذکر نیست، دوساعت دیرتر از ساعت مد نظرمون به مقصد رسیدیم. فضای سرد ِبی خبری، دلگیری و دنیاهایی که تقریبا با همدیگه نقطه مشترک چندانی نداشت، مقداری زیادی غریبه طور کرده بودمون...

کشان کشان با هم رفتیم، من معطلش کردم، تا اینکه گم اش کردم.

دیدید که با بعضی ها همراهید ولی کاملا یک نفره رفتار میکنند؟ مثلا مادری که کودکش همراهه، ولی یادش میره که باید با هم باشند، و جایی یه سوراخ برای رد شدن یک نفر پیدا میشه، سریع رد میشند و حواسشون نیست که با هم "همراه"ند. نباید از هم جدا بیفتند. اینجوری نباشیم...

جدا شدیم و من هم دلم گرفت.

یه لیستی توی گوشیم درست کرده ام از کتاب هایی که دوست دارم داشته باشم. بعضی هاش رو خوانده م و بعضا نه. آخه میدونید، داشتن کتاب میتونه برای آدم هویت بخش باشه، آرامش بخش باشه و ...

من کتابخونه ها رو دوست دارم، ازشون خاطره خوب دارم. همه آدم هایی که فکر میکنم سرشون به تنشون میارزه کتاب خونه های زیبا و عزیزی دارند. و ...

رفتم در صف اطلاعات ایستادم و بعد از اینکه افراد مختلفی خیلی یهویی اومدند و کارشون رو راه انداختند و رفتند، اسم یکی دوتا از کتاب هایی که میخواستم پرسیدم و آدرس انتشاراتش رو گرفتم. حالا پروژه جدید شروع شد: پیدا کردم آدرس. سلانه سلانه راه افتادم، و چشمم به دنبال کوچک ترین نشانه ای بود که با شماره سالن یا راهرو و ... مطابقت داشته باشه. پیدا شدند. غرفه های شلوغ، مردم همه مشغول. گوشیمو دراوردم دادم دست مسئول غرفه گفتم ببین ازین کتابای لیست هیچ کدومو داری؟


بگذریم...
اینجا دفترچه خاطرات که نیست. تلاشم تا اینجای وبلاگ بر این بوده که مسائل شخصی و خاطره نویسی رو کمتر وارد متن بکنم. کلا بهتون کتاب خوب خریدن رو پیشنهاد میکنم. کتاب خوب داشتن رو پیشنهاد میکنم. به غیر از کتابی از آرش نراقی در باب مدارا و یک کتاب و چند پیکسل از انتشارات آیت الله موسی صدر، بقیه کتاب های که خریدم داستان بود. کتاب های خانم زویا پیرزاد رو هم توصیه میکنم. هم نوشته هاشون ساده و دلنشین ه. و هم کیفیت چاپ کتاب عالیه، عالی!


هفته ای که گذشت شاید یکی از بهترین هفته های زندگیم بود. یکشنبه و سه شنبه و پنجشنبه رو با کسایی که دوستشون داشتم گذروندم. بوکمارک شود.


قدر با هم بودنامون رو بدونبم. سختی ها رو با نگاه به آینده تحمل کنیم. اگه نمیتونیم همه ی چیزی رو داشته باشیم، کل اون چیز رو رها نکنیم. شاید در آینده حسرت همون یک ربع وقت با منت دوستت رو بخوری


یا علی مددی...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

مبدا

یا مبتدا...


سلام؛

یکی از ویژگی‌های خوب آدم‌ها مبتدا و آغازگر بودنه. یعنی اینکه کاری جدید رو شروع بکنند. منظورم جدید از لحاظ اینکه قبلا نبوده. مثال‌های کوچیک خیلی جلوی چشمی داره. اینکه تو بری سمت کسی به جای اینکه جفتتون منتظر باشید که طرف مقابل بیاد سمتتون. تو زنگ بزنی به کسی که دوستته و دوستش داری ولی از هم مدتیه بی‌خبرید.
آدم های کم حوصله و خسته نمیتونند شروع کننده باشند. برای نمونه خودم رو براتون مثال میزنم:

حدود دو سال پیش، دنبال این دویدم که بچه ها پاشید بیاین بریم کوه. یه لیست بلندبالا از کسایی که خبرشون کنم درست کردم، هرکدوم رو چندبار چک کردم که میاید یا نه. و وسیله های مختلفی که برای صبحانه و ... لازم بود رو بین کسایی که میومدند تقسیم کردم.

آخر سر حدود 30% آدم هایی که گفته بودند میان، اون هم اکثریت با تاخیر، رخ نشون دادند.

البته این جمله ی معروف که اگه سخت بگیری بهت سخت میگذره اینجا کاملا درسته. من به شخصه خیلی سخت میگیرم، و واقعا اذیت میشم و شدم سر این ماجرا و یه برنامه بعدش، به نحوی که دور مبدا و آغازگر بودن رو خط کشیدم و علنا این نازک نارنجی بودن و اذیت شدن رو با صدای بلند گفتم. ولی درون خودم میدونم که این ضعف حساب میشه. اینکه بخاطر خودت و اذیت شدن هایی که خیلی هاش به خاطر سیره و روش رفتاریت هست، یک فضیلت رو ترک کنی.

الان با توجه به تجاربی که از بقیه کسب کرده م، سطح تحملم بالاتر رفته، و انتظاراتم پایین تر. درصد شرکت توی برنامه حدود 20% در نظر میگیرم. هدف از برنامه از شرکت کننده ها به مقصد و فعالیتی که برنامه حول اون شکل گرفته تغییر پیدا کرده. و البته این باز هم خیلی خوب نیست، ولی از هیچ بهتره.


(احساس میکنم که دارم شعار میدم. دارم هی حرفای تکراری میزنم. یادش بخیر، زمانی که هم آدمش بود، و هم حوصله ش که کوچکترین رفتارها رو زیر ذره بین بیارم و در موردش حرف بزنم و خودم رو توی مسیر بهتر شدن بندازم.)



یا علی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

کاشکی یه جور بشیم که هی مجبور نباشیم عذرخواهی کنیم.

یا غفور...


سلام؛

یادمه قبل از زمان ِمرحوم امین (پس‌فردا سالگردشه، یه فاتحه براش بخونید.) کلاس زبان می‌رفتم. معلمی دوست داشتنی داشتم؛ معلمی دنیادیده که تجربه‌ی زندگی داشت و مهربان و صمیمی بود.

کارهای فانتزی و جالبی برای یادگیری زبان انگلیسی می‌کردیم. خوندن خبرهای روزنامه، گوش کردن به خبر ِبمب‌گذاری ِمتروی لندن از بی‌بی‌سی (هنوز لهجه‌ی نامفهوم اسکاتلندی ِگوینده یادم هست.) و گوش دادن به دیالوگ آلپاچینو در فیلم سیتی‌هال! چه دلخوش بودیم به اسمال‌تاک‌های اول جلسه، که واتس آپ؟ و اینکه هرکداممان در آخر هفته‌ای که داشتیم چه کرده‌بودیم.

یک بار یکی از هموورک‌هایمان شد پیدا کردن ِلیریک یک موسیقی ِرپ! و سعی در تطبیق متن با صداهایی که در آهنگ به گوشمان می‌رسید!!

متن آهنگ با جمله‌ای از انجیل شروع می‌شد! و زندگی یک گانگستر که در میانه‌های راه بود را از زبان خودش توصیف می‌کرد. آخرها بود که می‌گفت (نقل به مضمون:)):

به من بگو چرا انقدر کور هستیم تا ببینیم، کسانی که آزار می‌دهیم، خودمان هستیم!


چرا؟
چرا من باعث آزار بقیه می‌شم؟
زجرآورترین قسمت اینه که آدم‌هایی که بیشتر دوستشون دارم رو بیشتر آزار می‌دم!

تقصیر خودم نیست! تقصیر خودم نیست!


یادمه با فرمد ِعزیز کلی صحبت کردم، در مورد چیزهای نانوشته‌ای که توی جامعه باید رعایت کرد. اینکه چرا نباید حقوق مرد رو ازش پرسید. اینکه چرا تعارف می‌کنیم. اینکه وقتی می‌پرسم "حالت خوبه؟"، چرا مثل آدمی‌زاد جواب نمی‌دیم خوبم یا بدم، چرا جواب مسخره و نامربوط ِ"مرسی" و "ممنون" رو می‌دیم! اینکه من چرا آدما رو نمی‌فهمم!
چرا نمی‌فهمم؟
چرا نفهمم؟

این نفهمی ِمن خیلی رو اعصابه، باعث سوءتفاهم میشه. تقصیر من نیست! نمی‌دونم فلان چیز بده! نمی‌دونم فلان کار ناراحت کننده‌ست! نمی‌دونم!
دارم یاد می‌گیرم، از تجربه‌هام، از نصیحت‌های دوستام. از ناراحت کردنام! دردناکه، ولی بازم کافی نیست.

کاشکی اونایی که از دستم ناراحتند، یه فرصت دیگه بدن. کاشکی ما آدما قلق همدیگه دستمون بیاد. کاشکی بی‌قلق باشیم! کاشکی ...


پ.ن:

به قول ِدوست عزیزتر از جانم و مشاورم،
"علی‌رضا؛
آدمایی که قلق ِتو دستشون نیومده،
و نمی‌دونند خُلی،
سریع و راحت از دستت ناراحت می‌شند.

اما من که می‌دونم توی دلت هیچی نیست."




یاعلی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

سه‌شنبه یه مامان خیلی خوب توی پارک دیدم!

یا قدیم...


سلام؛

چند وقتی هست که برای آرامش خودم سعی می‌کنم که به پارک برم و قدم بزنم. و اگر مجالی بود کمی هم بشینم و لیوانی چای بنوشم. به همین دلیل همیشه یک فلاسک آبجوش همراهم می‌برم. یک بسته چای لیپتون هم توی جیب کناری کوله‌م پیدا میشه، و بسته به اوقات هم یک بسته بیسکوییت کنار چای دارم.

سه شنبه‌ی هفته‌ی قبل بود که بعد از کار -حوالی بعد از ظهر- از دانشگاه سمت پارک لاله راه افتادم. یکی از معلم‌های دوران راهنمایی‌ام همیشه می‌گفت که یک مکان ثابت برای فکر کردن داشته باشید؛ و برای ما هم از صندلی مخصوص خودش توی پارک قیطریه می‌گفت. به یاد حرف‌های معلمم، با قدم‌هایی آروم و کوتاه از ضلع جنوبی پارک رفتم تو و به دنبال نیمکتی خاص برای خود خودم گشتم.

یکی از دلایل مهمی که من پارک لاله رو بسی دوست دارم بسیار سبز بودنشه. و فضای بسیار دلنشین و خودمانی‌ای که داره. گل‌های رنگارنگ، درخت‌هایی که به مرحله‌ی بلوغ و سایه‌ی_دلنشین_داشتن رسیده‌اند روح‌انگیزند. در حاشیه و اطراف پارک هم مکان‌هایی مخصوص بازی‌هایی مثل والیبال و بدمینتون و شطرنچ و پینگ‌پونگ هست. جذابیت این محوطه‌های بازی در حدی‌ هست که در کنار کسانی که مشغول بازی هستند، عده‌ای هم برای تماشا نشستند.

نرم‌نرمک عازم سمت شمال‌شرقی پارک بودم و به دنبال صندلی ِخالی برای فرود می‌گشتم. زمین‌های والیبال به هم چسبیده بودند و دختر و پسر و پیر و جوانی با هم والیبال بازی می‌کردند. ناگهان دو صندلی فلزی که یک میز گرد بین آن دو بود نظر من رو به خود جلب کرد. صندلی‌ها تمیز بودند. در سایه بودند. راحت بود، و منظره‌ی دلپذیر و سبزی را هم داشت..


پارک لاله چای مرداد 94


هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و آهنگ‌های جدیدی را که دانلود کرده بودم، پلی کردم. توی صندلی لم دادم و به چیزهای سبزی که در اطرافم بود چشم دوختم -حتی صندلی‌های پارک سبزند-. بالا رو نگاه کردم و به تکه‌های بلورین آسمون که از لابه‌لای برگ‌های زمرد و عنبرین پیدا بودند خیره شدم.

در این حال و هوا بودم که دیدم خانم و پسری-احتمالا مادر و پسر- نزدیک شدند و روی دو صندلی‌ای که در عمق تصویر مشخص هست نشستند. پسر از سبدی، کتاب و مدادی برداشت. خانم هم -مادر- مثل من از فلاسکی برای خودش نوشیدنی ریخت. قبل از شروع درس و مشق مادر و پسر قایقی کاغذی ساختند و به نهر آبی که کنارشون زیر درخت جاری بود سپردند، و بعد هم پسر شروع به کشتی گرفتن با مسائل کسر کرد-ریاضی چهارم دبستان فکر کنم-. کمی بعد مادر با دیدن سردرگمی پسرش به کمکش رفت و شروع به یادآوری مفهوم کسر کرد.


نمی‌دونم که این نظر رو در آینده هم خواهم داشت یا نه، ولی به متن بالا دقت کردید؟
مادر و پسر برای حل تکلیف و درس خونادن با
 هم "پارک" اومده بودند. بیست سال از عمر من گذشت، تا مزه‌ی پارک رفتن رو آن چنان که باید چشیدم. و کمی از زندگی‌ ِرویایی‌ای که در کتاب‌ها بود، یه تکه پازل از تصویری که آینده‌ی رویایی‌ام داشت، محقق شد -صد البته قدم زدن با یار موافق در پارک لذتی صد چندان دارد-. و این مادر این لذت رو از کودکی به پسرش یاد می‌داد و با هم توش شریک بودند...

من این مادر را دوست دارم.



یا علی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

کارر

یا رزاق...

 

سلام؛

تابستان است و یک سر و هزاران سودا. قبل از تابستان لیستی از چیزهایی که باید در تابستان یاد می‌گرفتم تهیه کرده بودم. از اون لیست تا الان تنها دو مورد رو به جد پیگیری کردم. همیشه زندگی چیزی داشته برای اینکه من رو غافلگیر کنه و برنامه‌ها رو به هم بریزه.

جمعه شب بود که بحثی جدی با پدرم داشتم. از هفته‌ی قبل شروع به رفتن به کتابخانه کرده بودم و قصد داشتم که به صورت جدی هدف‌های یادگیری‌ام رو به جد دنبال کنم؛ اما پرد گفتند که باید شنبه به شرکتی که هستند بروم و با چند نفر از اعضای شرکت صحبت کنم. به امید اینکه به فعالیت در شرکت علاقه‌مند بشم. از قبل با حدود فعالیت‌های شرکت آشنایی داشتم و می‌دونستم که با رشته‌ی تحصیلی من همپوشانی کمی داره.

شنبه شد. نمی‌خواستم برم شرکت، ولی پدر گفتند که به آقای دکتر ... گفتم که بیاد و باهاش حرف بزنی، بیا حتما. به گمان اینکه فرد مورد نظر به خاطر گفت و گو با من به شرکت آمده و اگر من نروم بنده‌ی خئا معطل می‌شود به شرکت رفتم. محصولی که شرکت تولید می‌کنه هواپیماهای بدون سرنشینه. و محصولات جانبی دیگه. کارگاه‌های ساخت بدنه و ...، کارهای برنامه نویسی و هدایت پرنده، دریافت و پردازش اطلاعات از پرنده و کارهای دیگه.

از اونجایی که عمیقا اعتقاد دارم که کار آدمی با رشته‌ی تحصیلی آدم لزومی نداره که مرتبط باشه، قبول کردم که هر روز به شرکت برم و حداقل مدتی رو کسب تجربه کنم. روز اول به خاطر اینکه کسی که قرار بود من رو به مسئول کارگاه معرفی بکنه دیر آمد، دیر سر کار رفتم. اما امروز از اول وقت سر کار آمدم.

 حس خوب امروز، بوکمارک امروز موقعی برای من پیش اومد که دیدم همراه با عده‌ی کثیری از کارمندهای دیگه که داشتند سر کار میرفتند، در خیابون سرازیر شده‌ام، جزو خیل و جمعیت عظیمی از مردم هستم که دارند کاری می‌کنند. حداقل حداقل جایی برای رفتن به سوی اون دارند. حس خیلی خوبی بود، خیلی خوب. و باید این حس‌های خوب که برای اولین بار اتفاق میفتند رو بوکمارک کرد.


پ.ن: حرف برای گفتن زیاده، ولی برای نوشتن آمده نیستم.


یاعلی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

فیلمنامه‌ی زندگی

یا مقوّم...


سلام؛

چندماه پیش بود که با دوستم رفته بودیم بهشت زهرا، سر قبر امین نشسته بودیم و با هم حرف می‌زدیم. در واقع بیشتر من حرف می‌زدم و اون گوش می‌کرد- خوبه آدم ازین آدما دور و برش باشه. خوبه آدم یکی از این افراد باشه.-
داشتم براش می‌گفتم:" فیلم ِ Stranger than fiction رو دیدی؟ می‌دونی ایده‌ش چیه؟ نویسنده و داستان هردو توی یه دنیا هم‌زمان زندگی می‌کنند. و به جای اینکه نویسنده راقم سطور باشه، خود شخصیت اصلی یه تعامل جدی و فعالی در وقوع اتفاقات داستان داره."

گفتم که "خب ببین؛ ما هم می‌تونیم به زندگی اینطور نگاه کنیم. به قول صالح‌علا ما آدما همه یه داستان برای تعریف کردن داریم و اون داستان زندگی‌مونه. ما همه توی یه داستان شخصیت اصلی هستیم."

از این حرف میشه به خیلی چیزا اشاره کرد. اما چیزی که من بیشتر الان مورد نظرمه اینه: "فکر کن همزمان که داریم این داستان و فیلمنامه رو زنگی می‌کنیم، بلند بلند توی ذهنمون بخونیمش. مجبور می‌شیم که به اطرافمون توجه کنیم. باید بتونم همه‌جا رو توصیف کنم. باید سعی کنم که از دید دانای کل یا حداقل کمی بالاتر از موضع یک کاراکتر داستان روایتگری بکنم. و این نگاه- اینکه با دقت، و کم قضاوت نگاه بکنیم- به زندگی توی طولانی مدت روی زندگی تاثیر خیلی مثبتی خواهد داشت."


همه‌ی ما روایتگر داستان زندگی خویشیم...



یا علی مددی...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

بازگشت و مرور

یامجیر...

سلام؛

یادمه توی راهنمایی که بودم، خیلی با شعر و ادبیات سر و کار داشتم و از همه چیز و همه کس می‌خوندم. اما با شعرای فروغ هرچقدر سعی می‌کردم، نمی‌تونستم ارتباط برقرار کنم. نمی‌دونم چرا، ولی نشد. و من هم بعد از چندسال بعد از اون فاز ادبی و احساسی در اومدم و دنبالش نرفتم.

دو سه روز پیش داشتم یه کتاب از نویسنده‌ای می‌خوندم. توی کتاب شخصیتی که قرار بود بمیره یه شعر از فروغ رو خوند که به دلم نشست. و شاید بشه گفت این می‌تونه اولین شعری باشه که با معرفت از فروغ می‌خونم و با خاطری آسوه لذت می‌برم. خب اون شعر، این بود:



نگاه کن که غم درون دیده‌ام

چگونه قطره قطره آب می‌شود...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم