یامجیر...

سلام؛

یادمه توی راهنمایی که بودم، خیلی با شعر و ادبیات سر و کار داشتم و از همه چیز و همه کس می‌خوندم. اما با شعرای فروغ هرچقدر سعی می‌کردم، نمی‌تونستم ارتباط برقرار کنم. نمی‌دونم چرا، ولی نشد. و من هم بعد از چندسال بعد از اون فاز ادبی و احساسی در اومدم و دنبالش نرفتم.

دو سه روز پیش داشتم یه کتاب از نویسنده‌ای می‌خوندم. توی کتاب شخصیتی که قرار بود بمیره یه شعر از فروغ رو خوند که به دلم نشست. و شاید بشه گفت این می‌تونه اولین شعری باشه که با معرفت از فروغ می‌خونم و با خاطری آسوه لذت می‌برم. خب اون شعر، این بود:



نگاه کن که غم درون دیده‌ام

چگونه قطره قطره آب می‌شود...

چگونه سایه سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می‌شود


نگاه کن!

تمام هستی‌ام خراب می‌شود

شراره‌ای مرا به کام می‌کشد

مرا به اوج می‌برد

مرا به دام می‌کشد


نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب می‌شود

ز سر زمین عطرها و نورها

نشانده‌ای مرا کنون به زورقی

ز عاج‌ها ز ابرها بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعرها و شورها


به راه پر ستاره می‌کشانیم

فراتر از ستاره می‌نشانیم


نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره‌چین برکه‌های شب شدم


چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره می‌رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده‌ام

به کهکشان به بی‌کران به جاودان


کنون که آمدیم تا به اوج‌ها

مرا بشوی با شراب موج‌ها

مرا بپیچ در حریر بوسه‌ات

مرا بخواه در شبان دیرپا


مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره‌ها جدا مکن


نگاه کن که موم شب به راه ما

چگونه قطره قطره آب می‌شود

سراحی سیاه دیدگان من

به لالای گرم تو

لبالب از شراب خواب می‌شود

به روی گاهواره‌های شعر من

نگاه کن

تو می‌دمی و آفتاب می‌شود.



یا علی مددی...