دفترچه‌ی یادداشت، برای یادآوری بعضی نکات به خود

۱۸ مطلب با موضوع «درس» ثبت شده است

از درون چقدر میشه هل داد؟

یا فتاح...


سلام؛

- طبق قانون نیوتون، برآیند نیروهای خارجی بر یک جسم، باعث حرکت جسم در جهت برآیند میشه.

- طبق قانون نیوتون، هر عملی قطعا یک عکس‌العملی هم اندازه و در جهت مخالف اون میشه.


قوانین نیوتون در فیزیک استفاده می‌شن، و چه مقدار مساله که باهاشون حل در دبیرستان و دانشگاه حل نکردیم. اما چیزی که توش حرف هست اینه که آیا این قوانین هم مثلا مانند "علیّت" که در همه‌ی علوم استفاده میشه، یه قاعده‌ی عمومیه؟ یعنی قاعده‌ی "عمل و عکس‌العمل" رو میشه در رشته‌ی جامعه شناسی، در علوم روان‌شناختی، یا شاخه‌های دیگه‌ی علم هم استفاده کرد؟ آیا اینکه حرکت و رفتار یک جسم رو با برآیند نیروهای وارد بر اون میشه پیش‌بینی میشه کرد، در جاهای دیگه هم صادقه؟ یک آدم رو میشه با توجه به عواملی که از بیرون روش تاثیر می‌گذارند، توضیح داد و تفسیر کرد و حتی پیش‌بینی‌ش کرد؟


در مورد اون قید که میگه نیرو باید خارجی باشه چی؟ اگه آدم‌ها رو اینطور تحلیل کنیم، یعنی ببینیم که دور و اطرافش چطوره، همه‌ی ورودی‌هاش چی هستند، میشه کامل تحلیلشون کرد؟
جواب این سوال رو بلد نیستم. ولی دوست ندارم اینطور باشه! اگه اینطور باشه، باید دائم غمگین باشم! باید دائم غصه‌ی این و اون رو بخورم. آخه توی زندگی چند نفر از این عوامل فوق‌العاده‌ی خارجی پیدا میشه که برآیند زندگی‌شون رو خوب و خوش و خرم و مثبت بکنه؟

آیا میشه آدمی با زندگی خوب پیدا کرد که این خوبی و خوشی از درون خودش تراوش نکرده باشه، از خودش نجوشیده باشه؟


از صبح چهارشنبه‌ی هفته‌ی قبل بهش گفتم که چقدر خوب میشه ببینمت. چندجا بهش پیام دادم، بهش زنگ زدم، خاموش بود. ناامید نشدم. بالاخره شب دیدمش، گفت سلام علیرضا، خیلی دیرمه! گفتم "سلام و خداحافظ". رفت، رفتم. سوار تاکسی به سمت خونه هم آقای تاکسی گفت که من تا چهارراه می‌رم، و مجبور شدم مسافتی رو هم پیاده برم. از دم دانشگاه تا اونجا لب‌هام رو به هم فشرده بودم، و خشک شده بودند و به هم چسبیده بودند. با خودم حدیث نفس کردم،
"دیوونه، عقلت، قلبت، منطقت، همه میگن لِت ایت گو! چی تو رو گیر انداخته؟ ندانمت که در این دامگه چه افتاده‌ست! یادته دوسال پیش چقدر شاد بودی؟ چقدر می‌خندیدی؟ انقدر که شبیه دیوونه‌ها بودی، بهت می‌گفتند دیوونه!
این همه حاشیه که برای خودت درست کردی برای چیه؟ صاف شو، ساده شو، یک دست و یک رنگ شو! بخند، کمی احساس به خودت تزریق کن. تحرک داشته باش. دوباره مراقبت و رسیدگی به کورک درونت رو راه بنداز. اگه بخوای منتظر بقیه بمونی، باید همیشه منتظر باشی."

لبخند زدم. دستم رو از جیبم درآوردم. کمی خودمو زنده کردم، و رفتم سمت خونه تا شام تولدم رو بخورم!:)



یاعلی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

چیزایی که باید دید...

یا عادل...


سلام؛
عیدتون مبارک.

از چند روز پیش دارم روی اینکه موضوع نوشته‌ام چی باشه فکر می‌کنم. تا امروز صبح ساعت یک ربع به نه، می‌خواستم در مورد حرف‌ها و فلسفه‌ی کیرگکارد بنویسم. و در مورد ایمان ابراهیمی. اما...

توی سالن انتظار ایستگاه متروی انقلاب نشسته بودم. به عادت معمول می‌خواستم کتاب دربیارم برای خوندن. کتاب ِ"فلسفه‌ی کیرکگارد" (کتاب ِترس و لرز کیرکگارد نویسنده‌ی دانمارکی رو شروع کرده بودم ولی به علت سطح بالا بودن مبحاثش مجبور شدم این کتاب رو بگیرم) رو در آورده بودم و دنبال نشونه‌ی لای کتاب می‌گشتم. روی یک صندلی ِزردی نشستم و داشتم ورق می‌زدم. طبق معمول صبح‌ها بیشتر از ظرفیت مسافر سوار قطار شده بود و درب‌های قطار سعی در بسته شدن داشت، دائم باز و بسته می‌شد...

صدای فریاد ِزنی اومد که "بگیریدش!" و به دنبال اون حواسم به صدای کفشی که با تلاطم و اضطراب در فضا پیچیده بود جلب شد. به طرف صدا برگشتم؛ خانمی پوشیده با چادر، با چشمای یک غزال که شیر دنبالش افتاده و با استیصال به دنبال پناهگاهی برای فرار می‌گرده افتاد. چادرش توی هوا پیچ  و تاب میخورد و نقش‌های گوناگونی رو به خاطر میاورد. نگاهش ناامید بود، خسته بود، خسته... . می‌دونست راه فراری نداره، و به دویدنش ادامه می‌داد. از سمت چپ ِنگاهم یک خانم و آقا، همراه با مامور ایستگاه که جلیقه‌ی شبرنگ ِزردش اون رو از بقیه متمایز می‌کرد دوان دوان به دنبال خانم اول وارد صحنه شدند.

"جلوشو بگیرید، بگیریدش...!"

مردی که سر راه زنی که دنبالش می‌دویدند بود، دستانش را برای گرفتن او باز کرد، زن به دست او برخورد کرد و افتاد، و دیگه حرکتی نکرد، تسلیم شد. احتمالا آخرین حربه‌ی زنده ماندن هم از او گرفته شد بود، و این پایان آرامشی عمیق به او داد. ذره‌ای از جایش جم نمی‌خورد. تمام شده بود.

جمعیت دور زن حلقه زد، و سی ثانیه بعد که جمعیت پراکنده شده بود، اثری ازش نبود. همه‌ی این اتفاقات در کمتر از یک دقیقه رخ داد. امیدهای زنی تمام شد، و به محاصره‌ی کامل زندگی تن داد.
ناخودآگاه چشم‌هام به جوشش افتاد و برای بدبختی خودم و اون زن اشکم جاری شد.

و درب‌های قطار که سعی در بسته شدن داشت، همچنان باز و بسته می‌شد...



پ.ن: یک زندگی، در کمتر از 30 ثانیه دود شد رفت هوا، حالا به هر علت. برای اون زن یه زندگی رفت، برای اون زوج احتمالا مالی که ازشون دزدیده شده بود برگشت، ولی برای من و کسانی که توی ایستگاه بودیم، این اتفاق فقط یه خاطره میشه که با ذوق و شوق برای بقیه تعریف می‌کینم. و این اوج ِ درده...

بوکمارک بشه، بوکمارک بشه تا این لحظه رو فراموش نکنم. فروریختن زندگی دیگران برام یه خاطره‌جذاب نشه که برای نوه‌هام تعریف کنم. بی‌درد نباشم. سیب‌زمینی نباشم...



یاعلی مددی...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

کاشکی یه جور بشیم که هی مجبور نباشیم عذرخواهی کنیم.

یا غفور...


سلام؛

یادمه قبل از زمان ِمرحوم امین (پس‌فردا سالگردشه، یه فاتحه براش بخونید.) کلاس زبان می‌رفتم. معلمی دوست داشتنی داشتم؛ معلمی دنیادیده که تجربه‌ی زندگی داشت و مهربان و صمیمی بود.

کارهای فانتزی و جالبی برای یادگیری زبان انگلیسی می‌کردیم. خوندن خبرهای روزنامه، گوش کردن به خبر ِبمب‌گذاری ِمتروی لندن از بی‌بی‌سی (هنوز لهجه‌ی نامفهوم اسکاتلندی ِگوینده یادم هست.) و گوش دادن به دیالوگ آلپاچینو در فیلم سیتی‌هال! چه دلخوش بودیم به اسمال‌تاک‌های اول جلسه، که واتس آپ؟ و اینکه هرکداممان در آخر هفته‌ای که داشتیم چه کرده‌بودیم.

یک بار یکی از هموورک‌هایمان شد پیدا کردن ِلیریک یک موسیقی ِرپ! و سعی در تطبیق متن با صداهایی که در آهنگ به گوشمان می‌رسید!!

متن آهنگ با جمله‌ای از انجیل شروع می‌شد! و زندگی یک گانگستر که در میانه‌های راه بود را از زبان خودش توصیف می‌کرد. آخرها بود که می‌گفت (نقل به مضمون:)):

به من بگو چرا انقدر کور هستیم تا ببینیم، کسانی که آزار می‌دهیم، خودمان هستیم!


چرا؟
چرا من باعث آزار بقیه می‌شم؟
زجرآورترین قسمت اینه که آدم‌هایی که بیشتر دوستشون دارم رو بیشتر آزار می‌دم!

تقصیر خودم نیست! تقصیر خودم نیست!


یادمه با فرمد ِعزیز کلی صحبت کردم، در مورد چیزهای نانوشته‌ای که توی جامعه باید رعایت کرد. اینکه چرا نباید حقوق مرد رو ازش پرسید. اینکه چرا تعارف می‌کنیم. اینکه وقتی می‌پرسم "حالت خوبه؟"، چرا مثل آدمی‌زاد جواب نمی‌دیم خوبم یا بدم، چرا جواب مسخره و نامربوط ِ"مرسی" و "ممنون" رو می‌دیم! اینکه من چرا آدما رو نمی‌فهمم!
چرا نمی‌فهمم؟
چرا نفهمم؟

این نفهمی ِمن خیلی رو اعصابه، باعث سوءتفاهم میشه. تقصیر من نیست! نمی‌دونم فلان چیز بده! نمی‌دونم فلان کار ناراحت کننده‌ست! نمی‌دونم!
دارم یاد می‌گیرم، از تجربه‌هام، از نصیحت‌های دوستام. از ناراحت کردنام! دردناکه، ولی بازم کافی نیست.

کاشکی اونایی که از دستم ناراحتند، یه فرصت دیگه بدن. کاشکی ما آدما قلق همدیگه دستمون بیاد. کاشکی بی‌قلق باشیم! کاشکی ...


پ.ن:

به قول ِدوست عزیزتر از جانم و مشاورم،
"علی‌رضا؛
آدمایی که قلق ِتو دستشون نیومده،
و نمی‌دونند خُلی،
سریع و راحت از دستت ناراحت می‌شند.

اما من که می‌دونم توی دلت هیچی نیست."




یاعلی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

جا افتادن

یا بصیر...

سلام؛
همیشه از زندگی بقیه و اینکه چطور این همه براشون روال زندگی عادی هست تعجب می‌کردم. اینکه چطور می‌تونند یک سری کارها رو مثل سر ساعت مشخص، صبح از خواب پا شدن و رفتن به سر کار تا پنج عصر هر روز تکرار بکنند. هر روز آدم‌های تکراری رو ببینند. اگه بدشانس باشند شغلشون هیچ نوآوری نداشته باشه و مثل یک خط تولید کار کنند، و آخر سر ادعا کنند از زندگی خوشحالند، یا اینکه ادعا کنند که اصلا زندگی می‌کنند.

دیروز، بکشنبه، شروع هفته‌ی چهارمی بود که سر ِکار می‌رفتم. نمی‌گم که کار مهمی می‌کنم، نمی‌گم که کار مربوط به رشته‌ام می‌کنم. نمی‌گم که آپولو هوا می‌کنیم. نمی‌گم زیر دست برترین مهندس‌های کشور کار می‌کنم. یه جای تا حدودی معمولی (به دلایل امنیتی نمی‌تونم زیاد در مورد کار صحبت کنم).
و دارم همچنان می‌رم. علی‌رغم تمام نکاتی که بالا گفتم دارم میرم و همچنان هم خواهم رفت. همچنان افراد بالا رو درک نمی‌کنم، اینکه چطور دووم میارند تو زندگی، چطور با این روتین ِطولانی ِخسته‌کننده کنار میاند.

در مورد خودم که تا اینجای کار دووم آوردم آدمایی هست که با هم همکار و دوستیم. شاید جالب باشه که اکثر افراد اینجا قبل از همکار شدن با هم دوست بوده‌اند و بعد همکار شدند. برای من سخت بود قبلا حتی تصور اینکه کسی اینقدر حرف توی گنجینه‌ی دلش داشته باشه. حالا از این آدم‌ها هفت هشت نفر دور من هستند، و تمام تلاش من اینه که موقع کار صندلی‌م رو طوری جابجا کنم که نزدیک مکالمه‌ی اونها باشه تا از تجربه‌هاشون استفاده کنم.

ببخشید خیلی بد می‌نویسم، کلی اتفاقات افتاده توی این ده روز، و بعضی از این‌ها هنوز توی ذهنم معلق‌اند، و هضمشون نکردم. بیشتر توی فاز حرف زدنم تا نوشتن. یعنی این حرفام می‌مونه پیش خودم.
ولی علی‌رضا! این کلیدواژه‌ها رو در مورد اوضاع این حوالیت یادت باشه:
روی پای خودت وایسادن، استقلال، کار، بی اعتنا شدن به بقیه، اخترام گذاشتن به خودت، تکریم خودت، دوست داشتن خودت.

تبریک می‌گم به خودم، دارم توی زندگی جا میافتم...



یاعلی مددی...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

فیلمنامه‌ی زندگی

یا مقوّم...


سلام؛

چندماه پیش بود که با دوستم رفته بودیم بهشت زهرا، سر قبر امین نشسته بودیم و با هم حرف می‌زدیم. در واقع بیشتر من حرف می‌زدم و اون گوش می‌کرد- خوبه آدم ازین آدما دور و برش باشه. خوبه آدم یکی از این افراد باشه.-
داشتم براش می‌گفتم:" فیلم ِ Stranger than fiction رو دیدی؟ می‌دونی ایده‌ش چیه؟ نویسنده و داستان هردو توی یه دنیا هم‌زمان زندگی می‌کنند. و به جای اینکه نویسنده راقم سطور باشه، خود شخصیت اصلی یه تعامل جدی و فعالی در وقوع اتفاقات داستان داره."

گفتم که "خب ببین؛ ما هم می‌تونیم به زندگی اینطور نگاه کنیم. به قول صالح‌علا ما آدما همه یه داستان برای تعریف کردن داریم و اون داستان زندگی‌مونه. ما همه توی یه داستان شخصیت اصلی هستیم."

از این حرف میشه به خیلی چیزا اشاره کرد. اما چیزی که من بیشتر الان مورد نظرمه اینه: "فکر کن همزمان که داریم این داستان و فیلمنامه رو زنگی می‌کنیم، بلند بلند توی ذهنمون بخونیمش. مجبور می‌شیم که به اطرافمون توجه کنیم. باید بتونم همه‌جا رو توصیف کنم. باید سعی کنم که از دید دانای کل یا حداقل کمی بالاتر از موضع یک کاراکتر داستان روایتگری بکنم. و این نگاه- اینکه با دقت، و کم قضاوت نگاه بکنیم- به زندگی توی طولانی مدت روی زندگی تاثیر خیلی مثبتی خواهد داشت."


همه‌ی ما روایتگر داستان زندگی خویشیم...



یا علی مددی...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

بالاخره کی همدیگه رو می‌بینیم؟

یا شکور...


سلام؛

یه دوستی دا رم/شتم که خیلی دوستش می‌دا رم/شتم. در گذشته -حدود 5 ماه قبل- وقت خیلی زیادی رو با هم می‌گذراندیم و خیلی من به او وابسته بودم -احتمالا دوطرفه نبود-. حالا مدتی از زمان گذشته، و با کمی تعجب، با اینکه هردو طرف هم اشتیاق برای دیدن دوباره‌ی هم نشون می‌دهیم، خیلی وقت هست که یک دل سیر ندیدمش.


باید اعتراف کنم که توی زندگی‌م با آدمای خیلی زیادی برخورد داشتم؛ و با تعداد خیلی کمی از اون‌ها آشنا شدم؛ و با تعداد خیلی کمی از اون تعداد خیلی کمی که با اون‌ها آشنا شدم تونستم دوست یا خیلی آشنا بشم. و خب دلیل اون رو هم می‌دونم. من متاسفانه آدمی possesive هستم. در تعریف کلمه‌ی پوزسیو در دیکشنری نوشته بود که "کسی که تمام عشق و علاقه‌ی یک نفر را برای خود بخواهد."


اینکه آدم خودش بشیند و عیب‌های خودش را پیدا کند بسیار سخت و دردناک و غیر دقیق و وسواس گونه و ... میشه. مخصوصا من! جدی می‌گم. آدم به خودش نگاه می‌کنه، می‌بینه سراپا تقصیر ه. و وقتی خودش رو با نزدیکانش مقایسه می‌کنه، از این که خودش است خجالت زده میشه.
البته بعضی‌ها هم هستند که با رفتارهای بدتر از من مایه‌ی دلگرمی هستند:)


امروز قراره دوستم رو ببینم. دلم روشن نیست. مطمئنم که از دیدنش خوشحال می‌شم. از همه‌ی چیزهای ِسمت خودم مطمئنم. ولی هیچ وقت از طرف مقابل نه. با قلب مطمئن می‌گم که یکی رو دوست دارم، ولی نمی‌گم دوست هستیم، چون این جور مفاهیم دوطرفه‌ست...
برام اهمیتی نداره دیگه. 

Today we are just gonna hang out together.
دعا کنید.



پ.ن: ای کاش کسی هم برای با من بودن، در فعالیت‌های مورد علاقه‌ی من با من شرکت می‌کرد. حتی اگه می‌دید که فلان ساعت کلاس دارم، برای با من بودن با من می‌آمد سر کلاس، یا سر حلقه‌ای که می‌خوام برم.
چیزهایی که می‌گم زیاده‌خواهی نیست. چون خودم انجام دادم، و تا کاری یا حسی یا تجربه‌ای رو نکرده باشم، از بقیه توقع انجامش رو ندارم.


یا علی مددی...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

رو به جلو

یا رحیم...


سلام؛
شهادت حضرت امیر -علیه السلام- رو تسلیت می‌گم.


یه نکته‌ی خیلی اساسی هست توی زندگی، و اینکه همیشه سعی کنیم به سمت جلو، و بهتر شدن پیش بریم. در حرف همه با این حرف موافقت می‌کنند، ولی افرادی که جدی بگیرند خیلی کم‌اند. کسانی که برای بهتر شدنشون برنامه داشته باشند. یه نقشه از خودشون و اخلاق و رفتارشون بکشند. بعد سبک سنگین کنند که، "خب! من آدم خالی‌بندی هستم، و این خوب نیست. باید درست بشم." یا اینکه "من بعضا اخلاقم خوب نیست"، "من چرا اینقدر چاق شدم؟" و هر عیب و ایرادی که دارند. و خب اگه توی این مسیر باشیم امیدی هست که خوب بشیم. خوب باشیم و بهتر بشیم..


نمی‌دونم. خوب باشیم. همین.
پ.ن: التماس دعا




یاعلی مددی...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

از هم نترسیم!

یا حق...

سلام؛
معیار من برای عذرخواهی از افراد دو چیزه:
1- من بهش حق بدم که ناراحت بشه -هرچند که ناراحت نشه-.
2- ابراز ناراحتی بکنه.

مورد اول برای من بسیار استراتژیکه. بعضی اوقات که عذرخواهی می‌کنم دوست یا فرد مقابلم اصلا ایده‌ای نداره که در مورد چی دارم عذرخواهی می‌کنم، و بعد من براش توصیح می‌دم که توی فلان موقعیت تو حق ِعصبانیت و دلخور شدن از من رو داشتی و حالا حواست نبود!:خنده
در مورد دوم اگه در مقابل مورد اول قرار بگیره، یعنی من به طرف توی اون موقعیت حق ناراحت شدن رو ندم، یه مقدار کم رنگ میشه. یعنی از کاری که انجام دادم پشیمون نمی‌شم، یه ذره با طرف مقابل بحث می‌کنم که تو حق ناراحت شدن نداشتی، و اگه ببینم که همچنان دلخوره، به خاطر خوشحال شدن طرف مقابل ازش عذرخواهی می‌کنم.

نکته‌ی دیگه‌ای که هست اینکه که بیاید لطفا خواهشا عیب همدیگه رو به هم بگیم. البته به شیوه‌ای محترمانه و قشنگ. و و و هرگز هرگز هرگز اینطور نباشیم که بقیه بترسند عیبمون رو به ما تذکر بدن.
و هرگز اینطور نباشه که بترسند از اینکه ازمون عذرخواهی کنند -از ترس اخلاق و رفتار نامناسب-.

التماس دعا

یاعلی مددی...
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم