یا عادل...
سلام؛
عیدتون مبارک.
از چند روز پیش دارم روی اینکه موضوع نوشتهام چی باشه فکر میکنم. تا امروز صبح ساعت یک ربع به نه، میخواستم در مورد حرفها و فلسفهی کیرگکارد بنویسم. و در مورد ایمان ابراهیمی. اما...
توی سالن انتظار ایستگاه متروی انقلاب نشسته بودم. به عادت معمول میخواستم کتاب دربیارم برای خوندن. کتاب ِ"فلسفهی کیرکگارد" (کتاب ِترس و لرز کیرکگارد نویسندهی دانمارکی رو شروع کرده بودم ولی به علت سطح بالا بودن مبحاثش مجبور شدم این کتاب رو بگیرم) رو در آورده بودم و دنبال نشونهی لای کتاب میگشتم. روی یک صندلی ِزردی نشستم و داشتم ورق میزدم. طبق معمول صبحها بیشتر از ظرفیت مسافر سوار قطار شده بود و دربهای قطار سعی در بسته شدن داشت، دائم باز و بسته میشد...
صدای فریاد ِزنی اومد که "بگیریدش!" و به دنبال اون حواسم به صدای کفشی که با تلاطم و اضطراب در فضا پیچیده بود جلب شد. به طرف صدا برگشتم؛ خانمی پوشیده با چادر، با چشمای یک غزال که شیر دنبالش افتاده و با استیصال به دنبال پناهگاهی برای فرار میگرده افتاد. چادرش توی هوا پیچ و تاب میخورد و نقشهای گوناگونی رو به خاطر میاورد. نگاهش ناامید بود، خسته بود، خسته... . میدونست راه فراری نداره، و به دویدنش ادامه میداد. از سمت چپ ِنگاهم یک خانم و آقا، همراه با مامور ایستگاه که جلیقهی شبرنگ ِزردش اون رو از بقیه متمایز میکرد دوان دوان به دنبال خانم اول وارد صحنه شدند.
"جلوشو بگیرید، بگیریدش...!"
مردی که سر راه زنی که دنبالش میدویدند بود، دستانش را برای گرفتن او باز کرد، زن به دست او برخورد کرد و افتاد، و دیگه حرکتی نکرد، تسلیم شد. احتمالا آخرین حربهی زنده ماندن هم از او گرفته شد بود، و این پایان آرامشی عمیق به او داد. ذرهای از جایش جم نمیخورد. تمام شده بود.
جمعیت دور زن حلقه زد، و سی ثانیه بعد که جمعیت پراکنده شده بود، اثری ازش نبود. همهی این اتفاقات در کمتر از یک دقیقه رخ داد. امیدهای زنی تمام شد، و به محاصرهی کامل زندگی تن داد.
ناخودآگاه چشمهام به جوشش افتاد و برای بدبختی خودم و اون زن اشکم جاری شد.
و دربهای قطار که سعی در بسته شدن داشت، همچنان باز و بسته میشد...
پ.ن: یک زندگی، در کمتر از 30 ثانیه دود شد رفت هوا، حالا به هر علت. برای اون زن یه زندگی رفت، برای اون زوج احتمالا مالی که ازشون دزدیده شده بود برگشت، ولی برای من و کسانی که توی ایستگاه بودیم، این اتفاق فقط یه خاطره میشه که با ذوق و شوق برای بقیه تعریف میکینم. و این اوج ِ درده...
بوکمارک بشه، بوکمارک بشه تا این لحظه رو فراموش نکنم. فروریختن زندگی دیگران برام یه خاطرهجذاب نشه که برای نوههام تعریف کنم. بیدرد نباشم. سیبزمینی نباشم...
یاعلی مددی...
خوبه جالب مینویسید .موفق باشید