دفترچه‌ی یادداشت، برای یادآوری بعضی نکات به خود

۲۷ مطلب با موضوع «زندگی» ثبت شده است

وقفه

یا محمود...


سلام؛

حدود یک ماه از شروع سال جدید گذشته. تابستون پر باری داشتم. هم مطالبی رو یاد گرفتم، و هم مشغول به کار شدم. البته دل ِدو نفر رو رنجوندم، که در صدر فعالیت‌هام از لحاظ اهمیت قرار می‌گیره. خیلی در امر رنجوندن افراد عزیز پرسابقه شده‌ام.

دستآورد جدیدم دریافت لقب مازوخیست برتر از یکی از دوستانم بود. مازوخیست به معنی ِخودآزار. گفت که توی روابط احساسی، تو خودتو خیلی اذیت می‌کنی. خودش تعبیری متفاوت و امروزی از روابط احساسی ارائه می‌داد. یه چیزی که خیلی واقع بینانه بود. می‌گفت که تو که به عشقای توی کتابا اعتقاد داری، خودت رو الکی اذیت می‌کنی. محبتت رو می‌ریزی توی دلت و به دلایلی ابرازش نمی‌کنی، و خودت زجر می‌کشی. آخر سر بهش گفتم که آب و گل من رو اینجور تنیده‌اند. اذیتم نکن.

هی دارم سعی می‌کنم قلق کودک درونم رو به دست بیارم. براش کلی پاستیل خریدم، کتاب خریدم، پیاده‌روی بردمش. ولی هیچ تاثیری نداشته. پیشرفت، اصلاح و بهتر شدن توی زندگیم کمه، و به شدت آزاد دهنده شده. آدم افتضاحی هستم و کسی رو ندارم که بهم بگه. نمی‌دونم چطور افتضاحی هستم. و اینکه باید چطور بهتر بشم. یه حس کلی هست فقط.

فعلا خسته‌م. و این خستگی داره طولانی میشه. این خستگی داره آزار دهنده برای خودم و روابط اجتماعیم میشه.
می‌خوام بداخلاق بشم برای مدتی. باعث میشه که آدما ازت فاصله بگیرند. یه حریمی رو برای حفاظت از خودشون حفظ کنند. تا آسیب نبینند.

بداخلاق بودن یه سیستم دفاعیه.



یاعلی، مددی، مددی خواهشا...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

چیزایی که باید دید...

یا عادل...


سلام؛
عیدتون مبارک.

از چند روز پیش دارم روی اینکه موضوع نوشته‌ام چی باشه فکر می‌کنم. تا امروز صبح ساعت یک ربع به نه، می‌خواستم در مورد حرف‌ها و فلسفه‌ی کیرگکارد بنویسم. و در مورد ایمان ابراهیمی. اما...

توی سالن انتظار ایستگاه متروی انقلاب نشسته بودم. به عادت معمول می‌خواستم کتاب دربیارم برای خوندن. کتاب ِ"فلسفه‌ی کیرکگارد" (کتاب ِترس و لرز کیرکگارد نویسنده‌ی دانمارکی رو شروع کرده بودم ولی به علت سطح بالا بودن مبحاثش مجبور شدم این کتاب رو بگیرم) رو در آورده بودم و دنبال نشونه‌ی لای کتاب می‌گشتم. روی یک صندلی ِزردی نشستم و داشتم ورق می‌زدم. طبق معمول صبح‌ها بیشتر از ظرفیت مسافر سوار قطار شده بود و درب‌های قطار سعی در بسته شدن داشت، دائم باز و بسته می‌شد...

صدای فریاد ِزنی اومد که "بگیریدش!" و به دنبال اون حواسم به صدای کفشی که با تلاطم و اضطراب در فضا پیچیده بود جلب شد. به طرف صدا برگشتم؛ خانمی پوشیده با چادر، با چشمای یک غزال که شیر دنبالش افتاده و با استیصال به دنبال پناهگاهی برای فرار می‌گرده افتاد. چادرش توی هوا پیچ  و تاب میخورد و نقش‌های گوناگونی رو به خاطر میاورد. نگاهش ناامید بود، خسته بود، خسته... . می‌دونست راه فراری نداره، و به دویدنش ادامه می‌داد. از سمت چپ ِنگاهم یک خانم و آقا، همراه با مامور ایستگاه که جلیقه‌ی شبرنگ ِزردش اون رو از بقیه متمایز می‌کرد دوان دوان به دنبال خانم اول وارد صحنه شدند.

"جلوشو بگیرید، بگیریدش...!"

مردی که سر راه زنی که دنبالش می‌دویدند بود، دستانش را برای گرفتن او باز کرد، زن به دست او برخورد کرد و افتاد، و دیگه حرکتی نکرد، تسلیم شد. احتمالا آخرین حربه‌ی زنده ماندن هم از او گرفته شد بود، و این پایان آرامشی عمیق به او داد. ذره‌ای از جایش جم نمی‌خورد. تمام شده بود.

جمعیت دور زن حلقه زد، و سی ثانیه بعد که جمعیت پراکنده شده بود، اثری ازش نبود. همه‌ی این اتفاقات در کمتر از یک دقیقه رخ داد. امیدهای زنی تمام شد، و به محاصره‌ی کامل زندگی تن داد.
ناخودآگاه چشم‌هام به جوشش افتاد و برای بدبختی خودم و اون زن اشکم جاری شد.

و درب‌های قطار که سعی در بسته شدن داشت، همچنان باز و بسته می‌شد...



پ.ن: یک زندگی، در کمتر از 30 ثانیه دود شد رفت هوا، حالا به هر علت. برای اون زن یه زندگی رفت، برای اون زوج احتمالا مالی که ازشون دزدیده شده بود برگشت، ولی برای من و کسانی که توی ایستگاه بودیم، این اتفاق فقط یه خاطره میشه که با ذوق و شوق برای بقیه تعریف می‌کینم. و این اوج ِ درده...

بوکمارک بشه، بوکمارک بشه تا این لحظه رو فراموش نکنم. فروریختن زندگی دیگران برام یه خاطره‌جذاب نشه که برای نوه‌هام تعریف کنم. بی‌درد نباشم. سیب‌زمینی نباشم...



یاعلی مددی...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

بی‌حوصلگی 1

یا مونس؛


سلام؛

امرور دانشگاه شروع شد. و ظاهرا همه‌ی کلاس‌ها هم تشکیل میشه. من هم دانش(ک)گاه هستم، و سر کلاس نرفتم و توی سایت برای شما دارم می‌نویسم. یه جورایی خجالت می‌کشم برم سر کلاس. بگذریم...

راستش خیلی حوصله‌ی زندگی و متعلقاتش رو ندارم و این شامل نوشتن هم می‌شه. الان نیاز به حرف زدن دارم. بعضا آدم حسّ ِزیادی بودن پیدا می‌کنه و اینجوری میشه.

براتون یه شعر می‌ذارم. مواظب خوتون باشید.



کمک کنین هلش بدیم، چرخ ستاره پنجره
رو آسمون شهری که ستاره برق خنجره
گلدون سرد و خالی رو، بذار کنار پنجره
بلکه با دیدنش یه شب، وا بشه چن تا حنجره
به ما که خسته‌ایم بگه، خونه‌ی باهار کدوم وره؟

تو شهرمون آخ بمی‌رم، چشم ستاره کور شده
برگ درخت باغمون، زباله‌ی سپور شده
مسافر امیدمون، رفته از اینجا دور شده
کاش تو فضای چشممون، پیدا بشه یه شاپره
به ما که خسته‌ایم بگه، خونه‌ی باهار کدوم وره؟

کنار تنگ ماهیا، گربه رو نازش می‌کنن
سنگ سیاه حقه رو، مهر نمازش می‌کنن
آخر خط که می‌رسیم، خطو درازش می‌کنن
آهای فلک که گردنت، از همه‌مون بلن‌تره
به ما که خسته‌ایم بگو، خونه‌ی باهار کدوم وره؟



زنده یاد عمران صلاحی



یاعلی مددی...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

کاشکی یه جور بشیم که هی مجبور نباشیم عذرخواهی کنیم.

یا غفور...


سلام؛

یادمه قبل از زمان ِمرحوم امین (پس‌فردا سالگردشه، یه فاتحه براش بخونید.) کلاس زبان می‌رفتم. معلمی دوست داشتنی داشتم؛ معلمی دنیادیده که تجربه‌ی زندگی داشت و مهربان و صمیمی بود.

کارهای فانتزی و جالبی برای یادگیری زبان انگلیسی می‌کردیم. خوندن خبرهای روزنامه، گوش کردن به خبر ِبمب‌گذاری ِمتروی لندن از بی‌بی‌سی (هنوز لهجه‌ی نامفهوم اسکاتلندی ِگوینده یادم هست.) و گوش دادن به دیالوگ آلپاچینو در فیلم سیتی‌هال! چه دلخوش بودیم به اسمال‌تاک‌های اول جلسه، که واتس آپ؟ و اینکه هرکداممان در آخر هفته‌ای که داشتیم چه کرده‌بودیم.

یک بار یکی از هموورک‌هایمان شد پیدا کردن ِلیریک یک موسیقی ِرپ! و سعی در تطبیق متن با صداهایی که در آهنگ به گوشمان می‌رسید!!

متن آهنگ با جمله‌ای از انجیل شروع می‌شد! و زندگی یک گانگستر که در میانه‌های راه بود را از زبان خودش توصیف می‌کرد. آخرها بود که می‌گفت (نقل به مضمون:)):

به من بگو چرا انقدر کور هستیم تا ببینیم، کسانی که آزار می‌دهیم، خودمان هستیم!


چرا؟
چرا من باعث آزار بقیه می‌شم؟
زجرآورترین قسمت اینه که آدم‌هایی که بیشتر دوستشون دارم رو بیشتر آزار می‌دم!

تقصیر خودم نیست! تقصیر خودم نیست!


یادمه با فرمد ِعزیز کلی صحبت کردم، در مورد چیزهای نانوشته‌ای که توی جامعه باید رعایت کرد. اینکه چرا نباید حقوق مرد رو ازش پرسید. اینکه چرا تعارف می‌کنیم. اینکه وقتی می‌پرسم "حالت خوبه؟"، چرا مثل آدمی‌زاد جواب نمی‌دیم خوبم یا بدم، چرا جواب مسخره و نامربوط ِ"مرسی" و "ممنون" رو می‌دیم! اینکه من چرا آدما رو نمی‌فهمم!
چرا نمی‌فهمم؟
چرا نفهمم؟

این نفهمی ِمن خیلی رو اعصابه، باعث سوءتفاهم میشه. تقصیر من نیست! نمی‌دونم فلان چیز بده! نمی‌دونم فلان کار ناراحت کننده‌ست! نمی‌دونم!
دارم یاد می‌گیرم، از تجربه‌هام، از نصیحت‌های دوستام. از ناراحت کردنام! دردناکه، ولی بازم کافی نیست.

کاشکی اونایی که از دستم ناراحتند، یه فرصت دیگه بدن. کاشکی ما آدما قلق همدیگه دستمون بیاد. کاشکی بی‌قلق باشیم! کاشکی ...


پ.ن:

به قول ِدوست عزیزتر از جانم و مشاورم،
"علی‌رضا؛
آدمایی که قلق ِتو دستشون نیومده،
و نمی‌دونند خُلی،
سریع و راحت از دستت ناراحت می‌شند.

اما من که می‌دونم توی دلت هیچی نیست."




یاعلی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

جا افتادن

یا بصیر...

سلام؛
همیشه از زندگی بقیه و اینکه چطور این همه براشون روال زندگی عادی هست تعجب می‌کردم. اینکه چطور می‌تونند یک سری کارها رو مثل سر ساعت مشخص، صبح از خواب پا شدن و رفتن به سر کار تا پنج عصر هر روز تکرار بکنند. هر روز آدم‌های تکراری رو ببینند. اگه بدشانس باشند شغلشون هیچ نوآوری نداشته باشه و مثل یک خط تولید کار کنند، و آخر سر ادعا کنند از زندگی خوشحالند، یا اینکه ادعا کنند که اصلا زندگی می‌کنند.

دیروز، بکشنبه، شروع هفته‌ی چهارمی بود که سر ِکار می‌رفتم. نمی‌گم که کار مهمی می‌کنم، نمی‌گم که کار مربوط به رشته‌ام می‌کنم. نمی‌گم که آپولو هوا می‌کنیم. نمی‌گم زیر دست برترین مهندس‌های کشور کار می‌کنم. یه جای تا حدودی معمولی (به دلایل امنیتی نمی‌تونم زیاد در مورد کار صحبت کنم).
و دارم همچنان می‌رم. علی‌رغم تمام نکاتی که بالا گفتم دارم میرم و همچنان هم خواهم رفت. همچنان افراد بالا رو درک نمی‌کنم، اینکه چطور دووم میارند تو زندگی، چطور با این روتین ِطولانی ِخسته‌کننده کنار میاند.

در مورد خودم که تا اینجای کار دووم آوردم آدمایی هست که با هم همکار و دوستیم. شاید جالب باشه که اکثر افراد اینجا قبل از همکار شدن با هم دوست بوده‌اند و بعد همکار شدند. برای من سخت بود قبلا حتی تصور اینکه کسی اینقدر حرف توی گنجینه‌ی دلش داشته باشه. حالا از این آدم‌ها هفت هشت نفر دور من هستند، و تمام تلاش من اینه که موقع کار صندلی‌م رو طوری جابجا کنم که نزدیک مکالمه‌ی اونها باشه تا از تجربه‌هاشون استفاده کنم.

ببخشید خیلی بد می‌نویسم، کلی اتفاقات افتاده توی این ده روز، و بعضی از این‌ها هنوز توی ذهنم معلق‌اند، و هضمشون نکردم. بیشتر توی فاز حرف زدنم تا نوشتن. یعنی این حرفام می‌مونه پیش خودم.
ولی علی‌رضا! این کلیدواژه‌ها رو در مورد اوضاع این حوالیت یادت باشه:
روی پای خودت وایسادن، استقلال، کار، بی اعتنا شدن به بقیه، اخترام گذاشتن به خودت، تکریم خودت، دوست داشتن خودت.

تبریک می‌گم به خودم، دارم توی زندگی جا میافتم...



یاعلی مددی...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

سه‌شنبه یه مامان خیلی خوب توی پارک دیدم!

یا قدیم...


سلام؛

چند وقتی هست که برای آرامش خودم سعی می‌کنم که به پارک برم و قدم بزنم. و اگر مجالی بود کمی هم بشینم و لیوانی چای بنوشم. به همین دلیل همیشه یک فلاسک آبجوش همراهم می‌برم. یک بسته چای لیپتون هم توی جیب کناری کوله‌م پیدا میشه، و بسته به اوقات هم یک بسته بیسکوییت کنار چای دارم.

سه شنبه‌ی هفته‌ی قبل بود که بعد از کار -حوالی بعد از ظهر- از دانشگاه سمت پارک لاله راه افتادم. یکی از معلم‌های دوران راهنمایی‌ام همیشه می‌گفت که یک مکان ثابت برای فکر کردن داشته باشید؛ و برای ما هم از صندلی مخصوص خودش توی پارک قیطریه می‌گفت. به یاد حرف‌های معلمم، با قدم‌هایی آروم و کوتاه از ضلع جنوبی پارک رفتم تو و به دنبال نیمکتی خاص برای خود خودم گشتم.

یکی از دلایل مهمی که من پارک لاله رو بسی دوست دارم بسیار سبز بودنشه. و فضای بسیار دلنشین و خودمانی‌ای که داره. گل‌های رنگارنگ، درخت‌هایی که به مرحله‌ی بلوغ و سایه‌ی_دلنشین_داشتن رسیده‌اند روح‌انگیزند. در حاشیه و اطراف پارک هم مکان‌هایی مخصوص بازی‌هایی مثل والیبال و بدمینتون و شطرنچ و پینگ‌پونگ هست. جذابیت این محوطه‌های بازی در حدی‌ هست که در کنار کسانی که مشغول بازی هستند، عده‌ای هم برای تماشا نشستند.

نرم‌نرمک عازم سمت شمال‌شرقی پارک بودم و به دنبال صندلی ِخالی برای فرود می‌گشتم. زمین‌های والیبال به هم چسبیده بودند و دختر و پسر و پیر و جوانی با هم والیبال بازی می‌کردند. ناگهان دو صندلی فلزی که یک میز گرد بین آن دو بود نظر من رو به خود جلب کرد. صندلی‌ها تمیز بودند. در سایه بودند. راحت بود، و منظره‌ی دلپذیر و سبزی را هم داشت..


پارک لاله چای مرداد 94


هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و آهنگ‌های جدیدی را که دانلود کرده بودم، پلی کردم. توی صندلی لم دادم و به چیزهای سبزی که در اطرافم بود چشم دوختم -حتی صندلی‌های پارک سبزند-. بالا رو نگاه کردم و به تکه‌های بلورین آسمون که از لابه‌لای برگ‌های زمرد و عنبرین پیدا بودند خیره شدم.

در این حال و هوا بودم که دیدم خانم و پسری-احتمالا مادر و پسر- نزدیک شدند و روی دو صندلی‌ای که در عمق تصویر مشخص هست نشستند. پسر از سبدی، کتاب و مدادی برداشت. خانم هم -مادر- مثل من از فلاسکی برای خودش نوشیدنی ریخت. قبل از شروع درس و مشق مادر و پسر قایقی کاغذی ساختند و به نهر آبی که کنارشون زیر درخت جاری بود سپردند، و بعد هم پسر شروع به کشتی گرفتن با مسائل کسر کرد-ریاضی چهارم دبستان فکر کنم-. کمی بعد مادر با دیدن سردرگمی پسرش به کمکش رفت و شروع به یادآوری مفهوم کسر کرد.


نمی‌دونم که این نظر رو در آینده هم خواهم داشت یا نه، ولی به متن بالا دقت کردید؟
مادر و پسر برای حل تکلیف و درس خونادن با
 هم "پارک" اومده بودند. بیست سال از عمر من گذشت، تا مزه‌ی پارک رفتن رو آن چنان که باید چشیدم. و کمی از زندگی‌ ِرویایی‌ای که در کتاب‌ها بود، یه تکه پازل از تصویری که آینده‌ی رویایی‌ام داشت، محقق شد -صد البته قدم زدن با یار موافق در پارک لذتی صد چندان دارد-. و این مادر این لذت رو از کودکی به پسرش یاد می‌داد و با هم توش شریک بودند...

من این مادر را دوست دارم.



یا علی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

کارر

یا رزاق...

 

سلام؛

تابستان است و یک سر و هزاران سودا. قبل از تابستان لیستی از چیزهایی که باید در تابستان یاد می‌گرفتم تهیه کرده بودم. از اون لیست تا الان تنها دو مورد رو به جد پیگیری کردم. همیشه زندگی چیزی داشته برای اینکه من رو غافلگیر کنه و برنامه‌ها رو به هم بریزه.

جمعه شب بود که بحثی جدی با پدرم داشتم. از هفته‌ی قبل شروع به رفتن به کتابخانه کرده بودم و قصد داشتم که به صورت جدی هدف‌های یادگیری‌ام رو به جد دنبال کنم؛ اما پرد گفتند که باید شنبه به شرکتی که هستند بروم و با چند نفر از اعضای شرکت صحبت کنم. به امید اینکه به فعالیت در شرکت علاقه‌مند بشم. از قبل با حدود فعالیت‌های شرکت آشنایی داشتم و می‌دونستم که با رشته‌ی تحصیلی من همپوشانی کمی داره.

شنبه شد. نمی‌خواستم برم شرکت، ولی پدر گفتند که به آقای دکتر ... گفتم که بیاد و باهاش حرف بزنی، بیا حتما. به گمان اینکه فرد مورد نظر به خاطر گفت و گو با من به شرکت آمده و اگر من نروم بنده‌ی خئا معطل می‌شود به شرکت رفتم. محصولی که شرکت تولید می‌کنه هواپیماهای بدون سرنشینه. و محصولات جانبی دیگه. کارگاه‌های ساخت بدنه و ...، کارهای برنامه نویسی و هدایت پرنده، دریافت و پردازش اطلاعات از پرنده و کارهای دیگه.

از اونجایی که عمیقا اعتقاد دارم که کار آدمی با رشته‌ی تحصیلی آدم لزومی نداره که مرتبط باشه، قبول کردم که هر روز به شرکت برم و حداقل مدتی رو کسب تجربه کنم. روز اول به خاطر اینکه کسی که قرار بود من رو به مسئول کارگاه معرفی بکنه دیر آمد، دیر سر کار رفتم. اما امروز از اول وقت سر کار آمدم.

 حس خوب امروز، بوکمارک امروز موقعی برای من پیش اومد که دیدم همراه با عده‌ی کثیری از کارمندهای دیگه که داشتند سر کار میرفتند، در خیابون سرازیر شده‌ام، جزو خیل و جمعیت عظیمی از مردم هستم که دارند کاری می‌کنند. حداقل حداقل جایی برای رفتن به سوی اون دارند. حس خیلی خوبی بود، خیلی خوب. و باید این حس‌های خوب که برای اولین بار اتفاق میفتند رو بوکمارک کرد.


پ.ن: حرف برای گفتن زیاده، ولی برای نوشتن آمده نیستم.


یاعلی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم