دفترچه‌ی یادداشت، برای یادآوری بعضی نکات به خود

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درس زندگی» ثبت شده است

ببخشید؛ من آدم مناسبی نیستم ✋🏻

یا خیرالمقصودین

سلام؛
این مطلب رو توی توییتر خیلی مختصر نوشته بودم اما اینجا دلم خواست بیشتر و مفصل‌تر بنویسم. فکر کنم برای همه‌مون پیش اومده که یه چیزی که بقیه داشتند رو دوست داشتیم که توی زندگیمون داشته باشیم. اشتباه نکنید، در مورد حسادت نمی‌خوام حرف بزنم. هر کس با توجه به کمبودهایی که توی زندگیش داره توجهش به یه سری جنبه‌های زندگی بقیه جلب میشه. هیچ وقت یاد نگرفتم که به جنبه‌های مادی زندگی بقیه حسادت کنم. که فلان چیز رو داره، کاشکی منم داشتم. یعنی بوده ولی خیلی گذرا و محدود. شاید به اون رنگ افسردگی‌ای که روی سراسر زندگیم پاشیده شده برمی‌گرده. عدم جاه‌طلبی، میل به پیش‌رفت و بیشتر داشتن.

چیزی که بیشتر حسرت داشتنش رو داشتم و دارم ارتباطات و امتیازاتی بوده که آدما ازش برخوردار بودند. اینکه فلانی انقدر ارتباط عاطفی قشنگی داره و چقدر توی این ارتباط قشنگه! چه گروه دوستی خوبی! احساس امنیتی که توی این گروه می‌کنند حتما خیلی فوق‌العاده ست! کاش منم انقدر بلد بودم+ اعتماد به نفس داشتم که می‌تونستم توی این بحث شرکت کنم و با هم یادبگیریم و کیف کنیم. اینکه چقدر خوبه اینا انقدر مهربون به هم چسبیدند، با هم می‌رن کوه و سفر و پیاده‌روی، اینکه فلانی و فلانی انقدر با هم دوستند که خیلی راحت اتفاقات خصوصی زندگی‌شونو برای هم تعریف می‌کنند و مشورت می‌گیرند و غیبت می‌کنند و ... .

این جمع‌های آدم‌ها، همیشه برام خیلی جذاب بوده و هست. یادمه بعد از تموم شدنم توی ۴ تیر ۹۸، شروع کردم به دنبال کردن جمع‌های دوستی مختلف. جمع‌های مختلفی رو دیدم. کانال‌های تلگرامی شخصی آدما رو دنبال می‌کردم وکانال‌هایی که بهشون لینک می‌دادند و ... . به توجه به حرف‌هایی که زده می‌شد، حدودا 3-4 تا جمع متمرکزتر دوستی رو تشخیص دادم که مثلا باید دسته‌جمعی خونده می‌شدند تا بهتر بفهمی چی شده و توی روزمرگی‌هاشون چه اتفاقی افتاده. البته که این جمع‌ها با هم همپوشانی داشت/داره. دروغ چرا، بهشون حسودیم می‌شد و بعضا یه ذره تکون‌هایی برای وارد شدن به جمعشون به خودم دادم. یه چندتا از ادمینا پیام دادم و سعی کردم ارتباط شخصی باهاشون بگیرم. اینطوری تونستم با وجیهه رفیق بشم و اثر عمیقی توی زندگی و نگرشم گذاشت. با سارا، که دوستیه که الان کنارمه و می‌تونم باهاش صاف و ساده و صادق باشم و پیشش ذوق کنم. وارد جمع دوستی صدف شدم و با بچه‌ها رفت‌وآمد پیدا کردم و چندتا دورهمی رفتیم. اما جمع‌هایی هم بود که توشون بر نخوردم، ارتباط نتونستم برقرار کنم و خب خیلی ناراحت هم نیستم بابتش.

یکی از جمع‌هایی که دوست داشتم توش بر بخورم و عضوشون باشم جمعیه که بعضا تک به تک باهاشون سلام و علیک توی توییتر دارم، آدم‌های بزرگ‌تر، عاقل و بالغ و عاشق‌تر و مهربون و اینا هستند. یعنی بیرون اینطور دیده میشه. دوست داشتنی. یه مدت تلاش کردم بهشون متصل بشم. چندبار باهاشون کوه رفتم و سعی کردم معاشرت کنم و ... . اما خب نشد. خیلی اذیت بودم سر این قضیه که چرا یهو همه چیز کنسل شد؟ چون اون سبک برنامه‌ها برای اونا ادامه داشت اما دیگه به من خبری داده نشد مثلا:) چی دیدند از من؟ این خیلی اذیتم می‌کرد تا مدت‌ها. اما خب من هم مثل هر گیاه دیگه‌ای یه کم بزرگ‌تر شدم و تسلی رو در خودم یافتم. یه تسلی و شاید بشه گفت نگاه که کل قضیه رو برام حل کرد. منظورم قضیه‌ی ارتباطات انسانیه.

هنوزم که هنوزه به اون صمیمیت‌ها و دوستی‌ها و سفرها و محبتا حسودیم میشه، اما دیگه تمناش رو ندارم؛ چون من آدم اون ارتباط نیستم. من رفیق شفیقی که خوب گوش کنه و 100% باشه نیستم. آدم بگو بخند نیستم و باید ازم حرف بیرون کشید. به قول خودم آدم جمع نیستم و بیشتر آدم PvP ام. به قول معروف تو مجنون شو، لیلی خودش پیدا میشه. مجنون نیستی دنبال چی می‌گردی داداش؟:)) آره... . تسلی خاطر که نمیشه گفت به این، بیشتر پذیرشه.

به امید اینکه یه روز هممون ارتباط‌های اصیل و خاص مدل خودمون رو بسازیم و ثبت رسمی کنیم. ارتباطی که مدلش با شخصیتمون بسازه و توش راضی و خوش‌حال و احوال باشیم 😉

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

من ارتباط شخصی‌سازی شده دوست دارم.

اومدم روز اول، کربلا، آداب توی کتاب زیارت‌نامه رو اجرا کردم. زیارت‌های زیادی هست، به مناسب‌های مختلف و برای ایام مختلف. بعد فکر کردم که خب. اینا رو که همه دارند می‌خونند. من می‌خوام ارتباطم شخصی باشه باهاشون. به این فکر کردم که خب! مثلا ازشون می‌خوام که اخلاقم بهتر بشه. بعد توی ذهنم با خودم دیدم که دو جور خواسته/حاجت هست. یه سریاشون منشا درونی توشوت غلبه داره (مثل اخلاق و رفتار و عادت و ...) و یه سری هم اتفاقات خارجیه دخالت بیشتری دارند. اینکه دوباره زیارت نصیبت بشه، حاجت‌های دنیایی مثل مادیات و آدم‌های درست سر راهت قرار بگیرند و حاجت بقیه‌ی افراد. با خیال راحت حاجت‌هایی که کمتر دست من نبود رو خواستم؛ اما برای چیزایی که منشا اصلیشون درونی بود شروع کردم به گفتگو کردن باهاشون. همیشه این جمله‌ای که از وجیهه جلوی چشممه:« انتظار نتیجه‌ی جدید از رفتار ثابت، احمقانه ست.». برای همین ازشون حاجت رو قلفتی نخواستم. شروع کردم یه مکالمه‌ی درونی سه‌نفره باهاشون شکل دادن 😂 مشکلم رو می‌گفتم، می‌گفتم که به خاطر این و اونه و اینجاهاش شما حواسم رو داشته باشید. این مخاطب قرار دادن امام خیلی شیرینه. و در کنارش ته قلبت باور داشته باشی که می‌شنوند و هوات رو دارند. یاد افشار (معلم راهنمای راهنمایی‌مون) میفتم. تعریف می‌کرد هر سال قبل از شروع سال تحصیلی، می‌رفتم مشهد، لیست اسامی‌تون رو می‌گرفتم دستم و بلند بلند اسم‌هاتون رو توی صحن برای امام رضا -علیه‌السلام- می‌خوندم و ازشون کمک می‌خواستم. (الان که برگشتم، همون آشم و همون کاسه. رفتارهام عوض نشده.).

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

بغلم کن

یا حنان...


سلام؛

چند روزی میشه که از فضا مجازی بیرونم. ایمیلم دست نخورده مونده، توییتر رو فقط می‌خونم، و اینجا هم می‌بینید که می‌نویسم. بالطبع من که ساعت‌های زیادی از روز رو با اینترنت سر می‌کردم، با خلا بزرگی دست به گریبان هستم. چه بسا به خاطر نبودن حساب‌های کاربریم، و ابراز نشدن در فضای مجازیه که دارم این متن رو می‌نویسم! کی می‌دونه؟


یادم نیست که کدوام بزرگواری این رو گفته، می‌فرماید که در عصر جدید ترس من بیشتر اینه که نتونم تنها باشم، اینکه با خودم باشم. قطعا اینجا تنهایی ِخوب مطرحه، و فرد از بودن با دیگران سیراب شده، شخصیت مستقل خودش رو پیدا کرده و به قول معروف از آب و گل دراومده. اما چرا من این نقل قول رو مطرح کردم؟ چون مساله من به کلی برعکسه. همون سوال همیشگی. که البته الان براش جواب دارم، ولی جوابی ناامید و دلتنگ کننده.

سوال چی بوده همه‌ی این مدت؟ در مورد سستی و بی‌مایه بودن ارتباطاتمون بود. من و فلانی با هم دوستی خیلی صمیمی در مدرسه بودیم. به محض فارغ التحصیلی از مدرسه ارتباطمون از بین رفت. چون دیگه در یک جا نبودیم! به همین سادگی و سستی! یا خیلی از دوستان و آشنایان و حتی فامیل‌ها! شما اگه تلفن‌همراه و یا منزل رو جواب ندید، و یا شماره تلفن رو عوض کنید خیلی راحت بسیاری از رابطه‌هاتون می‌گسله! و این سستی رابطه‌ها، چه مایل به حفظ باشیم و چه نباشیم چندسالی بود که به شدت آزاردهنده بود برای من. اما چه می‌شود کرد؟..
در ادامه چندتا نکته‌ای که من بهشون رسیده‌ام رو نوشتم. نمی‌گم که دلپذیر و دلپسندند!

- واقعا نفس ارتباطات ما سسته! نمی‌شه کسی رو به زور در ارتباط نگه داشت، میشه خیلی راحت گذاشت و رفت...

- شدت و چسبی که در ارتباطات ما حرف اول و آخر و اصلی رو می‌زنه، رابطه قلبیه. تا وقتی که من در قلب فرد مقابلم جا داشته باشم، فرد مقابلم فکر رفتن و گسستن از من به سرش نمیزنه. صد البته احتیاج و عوامل محیطی هم دخیله، ولی خیلی تحت کنترل ما نیست.

- حرف خیلی خوبی که از سید موسی صدر یادگرفتم این بود که این دنیا محدوده، امکانات و شرایطش هیچ وقت نمیتونه دلخواه بشه. همیشه تزاحم‌ها و درگیریها وجود دارند. اما دنیای غیرمادی جاییه که این مشکلات نیست. دل رو باید به اونجا بست. اگه با اونجا مربوط بشی، ممکن نیست که بذاره بره. فاصله، حجاب، کمبود وقت، و همه محدودیت‌ها و دست و پا گیری‌های این دنیایی نیست که سرد و دلزده‌ات بکنه.

و خیلی حرفا و نکات دیگه‌ای که الان در سطح ذهنم نیست.
یه سری چیزا هم نباید گفت، گله‌‌آمیزه. بگذریم..

و آخر سر هم شعری دلتنگانه با قافیه‌ی "بغلم کن"...

یاعلی‌مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

سفارش ماندگار

یا حبیب...


سلام؛

خوب باشید.

امروز داشتم در سایت سیدموسی‌صدر مطالعه می‌کردم که که به این بخش رسیدم. در این بخش آقای صدر در یک نوار پیامی را برای برای مرحوم صادق طباطبایی می‌فرستند. مرحوم طباطبایی در آن زمان تازه برای تحصیل عازم آلمان شده بودند. سفارش‌های آموزنده و تکان دهنده ایشون هنوز که هنوزه بسیار کاربردی و مهمه.

توصیه می‌کنم همزمان با خوندن متن پیاده شده نوار، به صدای آقای صدر هم گوش کنید.




دوست عزیزم دکتر مسعود طباطبایی

مدتی است که گفت‌ و شنود با تو روی نداد، ای بی‌نصیب گوشم و ‌ای بی‌نوا دلم! به‌راستی بیست سال از اولین ملاقاتمان می‌گذرد. در این مدت همه چیز با چرخ زمان و حوادث تغییر یافته است، جز «حقه مهر بدان نام و نشان است که بود. » به هر حال آرزومندم با هم بنشینیم و حوادث و تازه‌های وجود را از جلو دیدۀ روح بگذرانیم، و امکانات جدید دوستی را برای یکدیگر بسنجیم. ببینیم در این جهان پراکنده و غریب‌ساز چقدر می‌توانیم یار هم باشیم. و چه اندازه می‌شود بار از دوش یکدیگر برداریم. تا چه حد در هدف مشترک که راه‌های مختلف برایش انتخاب کرده‌ایم می‌توانیم همکاری کنیم.

در این مدت هیچ از تو خبر ندارم. و چه بسا هر دو مقصر باشیم. ولی به هر حال اکنون قاصدی که جزئی از وجود من و تو است، حامل پیام‌های صمیمانۀ من و ناقل شوق زایدالوصف من خواهد بود. و همو توفیق این مکالمه را برایم فراهم کرد.

راستی به یاد داری در اولین زیارت ما، صادق هنوز وجود نداشت، او اکنون مردی است و برای تحصیل به آلمان می‌آید. توفیق او را که مسلماً جلوه‌ای از موفقیت من و تو است، از خداوند می‌خواهم. یقین دارم تجربیات تو که به صورت اوامر و نصایح خلاصه می‌شود، تا حدود زیادی راه موفقیت را برای او کوتاه و مشکلات را برای او آسان خواهد کرد. اصرار زیاد من برای اقامت او در بیروت به نتیجه نرسید. شوق آلمان و تحصیلات عالیۀ آن، او را می‌کشاند. در هر حال تمنیات و آرزوهای مرا برای توفیق خودت و او بپذیر، و سلام مرا به خانم محترم برسان و از وضع زندگی و تحولات آن و توفیقات مکتسبۀ خود تا آنجا که ممکن است، مطلعم کن. و اگر روزی گذرت به بیروت افتاد، از دورافتادگان یادی کن.

دربارۀ صادق تصور می‌کنم سفارش او از من به تو صورت صحیحی نداشته باشد. جز آنکه عهد من به زندگی شرقی تازه‌تر است. بیش از دو سال نیست که ایران را ترک کرده‌ام و به‌خوبی می‌دانم نقطه‌های خالی‌ماندۀ وجود او، در آلمان در اولین روز‌ها او را به جان خواهد آورد، و وظیفۀ عمو را ـ‌آن هم عموی مهربان‌ـ سنگین‌تر می‌نماید. ولی امیدوارم این تکلیف موقت ولی بسیار مفید که بسا در سرنوشت او مؤثر باشد، برای آن عزیز سنگینی نکند. تو را به خدا می‌سپارم و توفیقات روز افزون تو را از درگاه قادر متعال خواستارم.

دوست تو، موسی صدر


بسم الله الرحمن الرحیم

صادق عزیز!

شب سه‌شنبه‌ای است که تصور می‌رود، فردای آن ما را ترک کرده، به سوی آلمان، یعنی کشوری که تا حد زیادی فعالیت در آن در سرنوشت تو مؤثر است، می‌شتابی. حالت فعلی ما را که مشاهده می‌کنی! شبی است و نیمۀ شب، همه در خواب برفتند و شب از نیمه گذشت، میزی و چراغی و اجتماعی و سیگار همایی! تصور می‌کنی این منظره و این صدا و این حالت، با گذشت امشب محو می‌شود؟ ابداً! خود این ضبط صوت، بهترین سند و گویا‌ترین شاهد برای ابدی بودن موجودات در این جهان است. صدای مرا این ضبط صوت در خود ثبت می‌کند و به همراه تو، و در شب‌های تو، و در روزهای تو، به گوش تو فرو می‌خواند. جهان ما ضبط صوت بزرگی است که صدای ما را، هر کلمه‌ای را که از ما صادر می‌شود، ثبت می‌کند. هر حالتی را که از ما به وقوع بپیوندد، ضبط می‌کند، و هر عملی را که از ما صادر شود، در خود نگه می‌دارد. در قرآن به این آیه بر می‌خوریم: «وَمَا تَکُونُ فِی شَأْنٍ وَمَا تَتْلُو مِنْهُ مِن قُرْآنٍ وَلاَ تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ إِلاَّ کُنَّا عَلَیْکُمْ شُهُودًاً» [11]. همۀ افعال و اقوال و حالات، در کتاب الهی، یعنی این ضبط صوت بزرگی که همه چیز را در خود ضبط می‌کند، مسجل و یادداشت می‌شود. همه چیز محفوظ می‌ماند تا روز حساب. 


مقصود من از حساب، نه تنها حساب قیامت است و جزای الهی؛ مقصود حساب زندگی نیز هست. تصور کنیم دو نفر راهی را می‌پیمایند. اولی قدمی برمی‌دارد و قدمی می‌گذارد؛ گاهی می‌خوابد و گاهی بازمی‌گردد و گاهی چرت می‌زند و گاهی آرام می‌رود. دیگری ساعات خود را هدر نمی‌دهد و به سوی هدف خود می‌شتابد. بدیهی است که دومی زود‌تر به مقصد می‌رسد و اولی یا به مقصد نمی‌رسد و یا دیر‌تر. آیا می‌توان شک کرد ساعاتی که بر این دو گذشته و حالاتی که این دو در این ساعات داشته‌اند، در سرنوشت آن‌ها بی‌تأثیر است؟ چگونه می‌توان فرض کرد گامی که یکی از این دو تن در آن لحظه برداشته‌اند، در حساب آخر و در روز برداشت محصول بی‌اثر بوده است؟

به طور کلی، آنچه از ما صادر می‌شود، آنچه می‌گوییم و آنچه می‌شنویم، مجسم و متبلور شده، به صورت جزای اعمال در این جهان و در آن جهان به دست ما داده می‌شود. آن روز است که به تعبیر قرآن می‌گوییم: «مَا لِهَذَا الْکِتَابِ لَا یُغَادِرُ صَغِیرَةً وَلَا کَبِیرَةً إِلَّا أَحْصَاهَا»[2]. امتحانات، خود نمونۀ زنده‌ای از حساب الهی است. و همچنین شاهد صدقی بر نتیجۀ اعمال ما در سعادت زندگی ماست.

تصور می‌کنم دقت در این بحث اگر با اقتناع توأم باشد، اگر طغیان و عنفوان جوانی بر این تفکر پرده‌ای نیندازد، با کمال وضوح می‌بینیم، سفری که با این رنج برای تو فراهم شده است، ایامی که با ‌‌نهایت تلخی بر خویشان تو می‌گذرد، بسیار گران‌بها‌تر است از آنکه به هدر رود و یا در ترسیم آیندۀ تو بی‌تأثیر باشد. فکر می‌کنم که اگر ممکن بود کسی تمام عمر را در تلاش و فعالیت و قدم برداشتن در راه حق و خیر و صلاح صرف کند، حتماً جز این شیوۀ عقل و آیین منطق نبود. ولی چه باید کرد که انسان خسته می‌شود. انسان نشاط هم لازم دارد. ولی به قدری که نمکی در طعام باشد، نه آن‌قدر که غذا را شور کند! و نه آن‌قدر که هدف از زندگی انس و تفریح باشد، و درس چون آبی و چون صورتی و ماسکی بر زندگی انسان قرار گیرد.

دربارۀ رعایت مسائل دینی، تصور می‌کنم همین مقدمه‌ای که گفتم کافی باشد که مطالعه و رعایت صلاح ابدی‌‌ همان قدر مهم است که رعایت صلاح و سعادت آیندۀ زندگی. و چه بسا سعادت ابدی بسیار پراهمیت‌تر از سعادت پنجاه سال یا چهل سال زندگی به حساب می‌آید. هرچند این دو مصلحت با یکدیگر تفاوتی ندارند. در دین اسلام، دنیا و آخرت یک مفهوم و یک واحد را تشکیل می‌دهند. در قرآن کریم به این موضوع چنین اشاره شده است: «مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَکَرٍ أَوْ أُنثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیَاةً طَیِّبَةً وَلَنَجْزِیَنَّهُمْ أَجْرَهُم بِأَحْسَنِ مَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ» [3].

آنان که رفتار نیک و ایمان به خدا دارند، زندگی گوارا و جزای آخرت مطبوع در انتظار آنان است. دنیا و آخرت در نظر اسلام از هم جدا نیست. راه صحیح، راهی است که سعادت آیندۀ انسان را و سعادت ابدی انسان را در آنِ واحد تحصیل کند. بسیار آسان است که انسان راهی را که می‌رود، با قصد صالح به جا آورد. همان‌طور که روزی می‌گفتم، انسان نقاط گوناگون و عناصر مختلفی در وجود دارد. اگر بتواند راهی را انتخاب کند که تمام عناصر او ارضا شود، آن راه موفقیت‌آمیز‌تر است؛ چه، با نیروی بیشتر و متمرکزتری به سوی هدف می‌شتابد. طبیعی است که اگر از درس خواندن، از کار کردن، از مدرسه رفتن و حتی از خانه‌دار شدن و اداری بودن، قصد صالح داشته باشیم، همۀ این کار‌ها را می‌توانیم در سلک عبادت قرار دهیم.

عبادت به نماز و روزه منحصر نیست. پیغمبر اسلام به ابی‌ذر که یکی از نزدیک‌ترین صحابۀ اوست، می‌گوید: «حتی در خواب و خوراک قصد قربت داشته باش!» آری، خواب و خوراک از لوازم زندگی انسان است. سبب تأمین نیرو برای انسان می‌شود و موجب می‌گردد که انسان بتواند با نشاط بیشتری در راه خیر، در راه صلاح مردم، در راه کمک به هم‌نوع قدم بردارد. پس خواب و خوراکی که با قصد قربت و با تصمیم بر کار نیک انجام گیرد، عبادت است. سفر کردن برای تحصیل، اگر با قصد قربت و قصد خدمت به جامعه و هم‌نوع و خانواده، و اگر با قصد حفظ حیثیت انسان و تأمین آسایش هم‌نوعان همراه باشد، جهاد در راه خدا محسوب می‌شود. آن‌گاه این قصد سبب می‌گردد که انسان در این راه با دقت بیشتری قدم بردارد. چه بسا وجود این قصد انسان را محدود می‌کند، ولی راه، موفقیت‌آمیز‌تر و نتیجه‌بخش‌تر است. در آیۀ دیگر می‌خوانیم: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اسْتَجِیبُواْ لِلّهِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاکُم لِمَا یُحْیِیکُمْ» [44]. دعوتِ پیغمبر را سبب زندگی شمرده است.

با کمال تأسف، متدینین امروز معتقدند که دین فقط برای مرگ است. به این سبب، جوانان که تصور می‌کنند دین با راه زندگی، با کار و کوشش، و با تلاش برای تأمین آینده تطبیق نمی‌شود و هماهنگی ندارد، از دین اعراض می‌کنند. در حالی که به طور مسلم می‌توان گفت، اسلام و یا هر دین خدایی، هیچ یک از غرایز اصلی و احتیاجات ضروری انسان را منع نکرده است. از خوردن و آشامیدن جلوگیری نکرده، بلکه گفته است راه صحیح را برای خوردن و آشامیدن انتخاب کنید! تجاوز نکنید! افراط در خوردن نکنید! عیناً همین ترتیب را در غریزۀ جنسی انسان مشاهده می‌کنیم. به هیچ وجه از این غریزه منع نشده است. در اسلام جلوگیری از این غریزه، و سایر غریزه‌های زندگی انسانی، رهبانیت نامیده شده و گفته شده است: «لا رهبانیةَ فی الاسلام». لیکن از تجاوز به ناموس غیر و از افراط در این امر منع شده است. آن‌قدر که برای زندگی لازم باشد، این غریزه نیز مانند خوردن و آشامیدن است. بهره بردن از زیبایی‌های زندگی و بهره بردن از نعمت‌های الهی، به طور معقول و منطقی، نه تنها بی‌اشکال است، بلکه در بسیاری از آثار وارده از اهل بیت دیده می‌شود که مرغوب و محبوب خداوند است. پس می‌توان راهی را رفت که بدن انسان لذت بَرَد، روح انسان شاد باشد، افکار انسان آرامش یابد، و در عین حال، خویشان انسان خشنود باشند. چه امتیازی دارند آنان که یک قسمت بزرگ از وجود خود، یعنی فطرت خداجویی را کنار بگذارند، و یا غرق در شهوات شوند، و یا از حریم اجتماع و زندگی اجتماعی کناره گیرند؟

درس باید خواند؛ مرد اجتماع هم باید بود؛ مرد دین‌دار هم می‌توان بود‍‍! همۀ این‌ها با هم جمع می‌شوند. بلکه همۀ این‌ها یک راه است. آرامشی که در نتیجۀ نماز، و رضایتی که در نتیجۀ روزه، برای انسان حاصل می‌آید، نه تنها زحمت مختصری را که در راه به پا داشتن این عبادات می‌کشد، جبران می‌کند، بلکه آرامش، آسایش و نوری در قلب انسان به وجود می‌آورد، که توفیق انسان را در هدف‌های تحصیلی او نیز تأمین می‌کند. تصور می‌کنم با کمال وضوح می‌توان دریافت که عبادات، با تمرین، بسیار آسان می‌شود. انسانی که خاشع بود، با کمال سهولت به عبادات مختصری که از طرف خداوند بزرگ به او تکلیف شده است، گردن می‌نهد.

آنچه می‌توانم بر مطالب گذشتۀ خود بیفزایم، این است که هرگاه اشکالی در یکی از بحث‌های دینی برای تو و یا برای یکی از دوستانت پیش آمد، با ‌‌نهایت خوشوقتی آمادۀ جواب نوشتن به نامه‌ها هستم. اصولاً این قسمت از مکاتبات را از بهترین وظایف خود می‌دانم. تو خود می‌دانی که در هفته متجاوز از هفت ساعت در مدارس اینجا و بیروت، با جوانان سر و کله می‌زنم. من به آن‌ها گفته‌ام که درِ سالن را می‌بندیم و درِ دهان‌ها را می‌گشاییم. آنچه می‌توانید سؤال کنید. و من آمادۀ پاسخ دادن به آن‌ها هستم.

به نظر من، سعی در اصلاح جوان‌ها بسیار ارزشمند‌تر از سعی در اصلاح بزرگسالان است. چه آن‌ها با عبادت خو گرفته‌اند؛ چه از آن‌ها امیدی برای ساختمان مستقبل (آینده) نیست. آیندۀ ما به دست تو و امثال تو از جوان‌هاست. امیدواریم که از تنگ‌نظری قدیمیان، و از تندروی امروزیان، که نتیجه و عکس‌العمل آن افراط بوده است، بر حذر باشید. امیدواریم که دنیایی که نسل شما می‌سازد، دنیایی آزاد و آباد و آسوده باشد. دنیایی باشد که در آن عدل و حق و خیر، همراه ایمان و علم دیده شود. دنیایی که ما بتوانیم ایام پیری خود را با کمال راحتی و آسایش در آن بگذرانیم، و امیدوار باشیم که فرزندانمان آینده‌ای سعادتمند دارند.

تو را به خدا می‌سپارم، و با این جمله از تو خداحافظی می‌کنم، امیدوارم که همیشه خوش و موفق باشی، و ما را فراموش نکنی! و این آیه را به وسیلۀ این نوار در گوش تو می‌خوانم: «إِنَّ الَّذِی فَرَضَ عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لَرَادُّکَ إِلَى مَعَادٍ» [5] «فَاللهُ خَیرٌ حافِظاً وَهُوَ أرحَمُ الرّاحِمینَ.» [6] این آیه خطاب به پیغمبر است. به او بشارت می‌دهد، خدایی که قرآن را بر تو نازل و واجب کرده است، به طور حتم تو  را به سرانجام مقصود می‌رساند. او بهترین پناه‌دهنده و مهربان‌ترین مهربانان است. آری، راهی که پیغمبر می‌رود، راهی که در راه حق و خیر و عدل باشد، قدم‌هایی که با تدبیر و با علم توأم باشد، حتماً به سرانجام خواهد رسید. این آیه برای ما تفألی است از وضع آیندۀ تو. خداحافظ و نگهدار تو.

------

[1]. «در هر کاری که باشی و هر چه از قرآن بخوانی و دست به هر عملی که بزنی، هنگامی که بدان می‌‌پردازی، ما بدان ناظر هستیم.»، (یونس، ۶۱)
[2]. «این چه دفتری است که هیچ گناه کوچک و بزرگی را حساب ناشده‌‌ رها نکرده است.» (کهف، ۴۹)
[3]. «هر زن و مردی که کاری نیکو انجام دهد، اگر ایمان آورده باشد، زندگی خوش و پاکیزه‌ای بدو خواهیم داد و پاداشی بهتر از کردارشان عطا خواهیم کرد.» (نحل، ۹۷)
[4]. «ای کسانی که ایمان آورده‌اید، چون خدا و پیامبرش شما را به چیزی فراخوانند که زندگی‌تان می‌بخشد، دعوتشان را اجابت کنید.» (انفال، ۲۴)
[5]. «آن کس که قرآن را بر تو نازل کرده است، تو را به وعده‌گاهت باز می‌گرداند.» (قصص، ۸)
[6]. «خدا بهترین نگهدار است و اوست مهربان‌ترین مهربانان.» (یوسف، 63)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

پر بودن

یا مجیر...


سلام؛

چیزی که به نظرم خیلی مهمه، اینه که آدم پر بودن بدونه چیه، خوب بون بدونه چیه، بد بودن بدونه چیه، نسبت به چیزهای مختلف حس داشته باشه، تجربه‌شون کرده باشه.


اول از همه این باعث میشه که آدم تمایز بین چیزهای مختلف رو بتونه درک کنه. مثلا کسی که همیشه دور و برش آدم بوده باشه، و همه باهاش مهربون بوده باشند، خیلی سخت بتونه بفهمه تنهایی و دوست نداشته شده بودن یعنی چی. همیشه مهربان بوده باشه معنی خشم و کینه داشتن رو نمیفهمه. و همین طور چیزهای دیگه. مثلا ببینید پیامبرهای ما از لحاظ تجربه بسیار گنجینه‌ی غنی‌ای داشتند، زندگی هم بین فقرا و هم اغنیا، بودن در جمع‌های بشری و تنهایی در نیمه‌های شب، و چیزهای دیگه. این تجربه‌ی غنی باعث میشه که آدم هم از موقعیت‌های مختلف و هم از آدم‌های مختلف بتونه درک خوبی داشته باشه که این روی قضاوت و کلا زندگی اثر خیلی مثبتی میذاره.


به جنبه‌ی دیگه از این داشتن گنجینه‌ای غنی از تجربیات اینه که آدم اگه بعضا توی ذخیره‌ی احساساتش مثلا یه بار کرم‌کارامل نخورده باشه، تا اینکه عاشق نشده باشه، کامل زندگی نکرده. هر آدمی اگه میخواد آخر عمرش حسرت به دل نمی‌ره، باید سعی کنه شده برای یکبار هم غایت حس خوبی که براش متصور هست رو تحربه کنه. مثلا همین عشق و عاشقی‌ای که میگن هیچ سرانجامی نداره..
من میگم که درسته هیچ پایانی براش متصور نیست، ولی مسیر بسیار زیبایی داره. اون حس‌های زیبا و درخشانی که به صورت گذرا بر آدم میگذره -اگر چه ماهیتش گذراست و اگر دائمی بشه طعمش از بین میره- به شکست احساسی و بدبینی‌ای که بعد از شکست رابطه به وجود میاد میارزه.


البته همه‌ی چیزهایی که نوشته‌م تشعشعات روحی الان منه و شاید من رو در بلند مدت نشون نده، ولی حرف‌هاییه که همیشه برای تامل بهشون میشه وقت گذاشت...


یاعلی‌مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

من، من!

یا کریم...


سلام،

روزه و نماز و عباداتتون قبول باشه.
طبق همیشه سرگردون بودم و هستم. منتظر یه دست خارجی، یه امداد غیبی، یه اتفاق، یه گرگی مثل گرگی که با اباذر صحبت کرد، دوستی که بیاد دستم رو بگیره و پا به پا ببره، تا شروعی دوباره داشته باشم. تا قبل رو بشورم و ازتو شروع کنم. از قبل ابراز پشیمونی بکنم و بگم متولد شده‌ام.

مثالش میتونه همین شب‌های عزیز قدر باشه! چقدر آدم توی این شب میزنند توی سر خودشون، "الغوث" میگن و  میخواند که خدا گناهانشون رو ببخشه. و بعد از مراسم هم به روال سابقشون ادامه میدند. انگار وظیفه ما گناه کردن و وظیفه‌ی خدا بخشیدن گناهه.

کجا باید دنبال این تغییر بگردیم؟ تا کی باید منتظر باشیم که تغییر و نجات و صلاح بیاد یقه مون رو بچسبه؟

برای مراسم احیای شب ییست و سوم رفتم مدرسه. آقای دولتی می‌گفت:

"... با کسی صحبت میکردم که میخواست خودکشی کنه. میگفت میخواد خودکشی کنه تا راحت بشه. از خودش ناامید شده بود. از اعمالش. میگفت میخوام خلاص بشم از خودم...

بهش گفتم خودتو بکش. ولی یه نکته رو مد نظر داشته باش. خودتو بکشی و تیکه تیکه هم بکنی از دست خودت و اعمالت خلاص نمیشی هااا! عمل تو جزیی از توئه. غیر از تو نیست... ."


عادت‌های بد من، "عادت های بد"من" " هستند. جزیی از من هستند. غیر از من نیستند. برای عوض شدنشون باید "من" تغییر کنم. من!

آدم‌های زیادی نیستند که از شانس داشتن دوست های خوب و توانمند برخوردار باشند. یا دلسوزی که درد آدمی را بفهمد، دست او را بگیرد و رو به راهش کند.


تغییر از درون و از من شروع میشه، منم که باید برای خودم برخیزم. من، من!(اگه اراده ش پیدا بشه...)



یاعلی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

عید مبارکی

یا محول الحول و الاحوال...


سلام؛

رسیدن بهار طبیعت رو به همه تبریک میگم. "از خدا میخوام که آخر امسال، هم شما راضی باشید، هم خدا."

راستش من زیاد به مناسبت‌ها و عددها کاری ندارم. به قول کسی که اسمش یادم نیست، سن و اینا هم برای من عددند. و مناسبت‌ها هم به صورت یه روتین دراومده. روزمرگی که نه، سالمرگی! احساس جوانه‌زدن و انرژی گرفتن از شکوفه‌های بهاری رو خیلی ندارم و لبخند پرمهر مادر طبیعت رو در قاب جوانه‌های کوچک درختان نمی‌بینم.
دلنشین‌ترین اتفاق این چند مدت که الان در خاطرم هست، تغییر چیدمان اتاقم در مسیر خانه تکانی، و مماس شدن تختم با پنجره‌ست. و با توجه به اینکه لبه‌ی پایینی پنجره از لبه‌ی کناری تختم پایین‌تر هست، حس فوقالعادع‌ای به من میده - از جنس اون حس‌ها و اتفاقاتی که آدم دوست داره به همه نشون بده و به اشتراک بگذاره -.

اتفاق شاید متفاوت دیگری که در این مدت رخ داد، دوری چند روزه‌ی من از شبکه‌های اجتماعی و اینترنت بود. به تلگرام و اینستاگرام وابستگی زیادی نشون می‌دادم و هر لحظه منتظر بودم کسی پست جدیدی بگذاره، و این در کارآمدی روال روزمره زندگی‌م اختلال ایجاد کرده بود. البته یه سری آسیب‌شناسی دیگر هم داره که بگذریم ازشون...
توی این چندروز این نرم‌افزارها رو پاک کردم و به نوعی میشه گفت آیفونم رو کنار گذاشتم. و این حرکت در کنار اینکه با تقریب بسیار خوبی فقط با "همراه اول" ارتباط تلفنی یا اس‌ام‌اس ای دارم، کلا گوشی‌هام کنار رفت! و این خوب بود...

انی‌وی...

به جای اینکه اطلاعات شناسنامه‌ای بپرسیم توی حال و احوالای عید، از پوسته‌ی درونی یه ذره عمیق‌تر بریم، بپرسیم چی خوندی؟ چه‌کار میکنی؟ زندگی چطوره؟ در مورد احساسات بپرسیم و ...




یاعلی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

مبدا

یا مبتدا...


سلام؛

یکی از ویژگی‌های خوب آدم‌ها مبتدا و آغازگر بودنه. یعنی اینکه کاری جدید رو شروع بکنند. منظورم جدید از لحاظ اینکه قبلا نبوده. مثال‌های کوچیک خیلی جلوی چشمی داره. اینکه تو بری سمت کسی به جای اینکه جفتتون منتظر باشید که طرف مقابل بیاد سمتتون. تو زنگ بزنی به کسی که دوستته و دوستش داری ولی از هم مدتیه بی‌خبرید.
آدم های کم حوصله و خسته نمیتونند شروع کننده باشند. برای نمونه خودم رو براتون مثال میزنم:

حدود دو سال پیش، دنبال این دویدم که بچه ها پاشید بیاین بریم کوه. یه لیست بلندبالا از کسایی که خبرشون کنم درست کردم، هرکدوم رو چندبار چک کردم که میاید یا نه. و وسیله های مختلفی که برای صبحانه و ... لازم بود رو بین کسایی که میومدند تقسیم کردم.

آخر سر حدود 30% آدم هایی که گفته بودند میان، اون هم اکثریت با تاخیر، رخ نشون دادند.

البته این جمله ی معروف که اگه سخت بگیری بهت سخت میگذره اینجا کاملا درسته. من به شخصه خیلی سخت میگیرم، و واقعا اذیت میشم و شدم سر این ماجرا و یه برنامه بعدش، به نحوی که دور مبدا و آغازگر بودن رو خط کشیدم و علنا این نازک نارنجی بودن و اذیت شدن رو با صدای بلند گفتم. ولی درون خودم میدونم که این ضعف حساب میشه. اینکه بخاطر خودت و اذیت شدن هایی که خیلی هاش به خاطر سیره و روش رفتاریت هست، یک فضیلت رو ترک کنی.

الان با توجه به تجاربی که از بقیه کسب کرده م، سطح تحملم بالاتر رفته، و انتظاراتم پایین تر. درصد شرکت توی برنامه حدود 20% در نظر میگیرم. هدف از برنامه از شرکت کننده ها به مقصد و فعالیتی که برنامه حول اون شکل گرفته تغییر پیدا کرده. و البته این باز هم خیلی خوب نیست، ولی از هیچ بهتره.


(احساس میکنم که دارم شعار میدم. دارم هی حرفای تکراری میزنم. یادش بخیر، زمانی که هم آدمش بود، و هم حوصله ش که کوچکترین رفتارها رو زیر ذره بین بیارم و در موردش حرف بزنم و خودم رو توی مسیر بهتر شدن بندازم.)



یا علی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

چیزایی که باید دید...

یا عادل...


سلام؛
عیدتون مبارک.

از چند روز پیش دارم روی اینکه موضوع نوشته‌ام چی باشه فکر می‌کنم. تا امروز صبح ساعت یک ربع به نه، می‌خواستم در مورد حرف‌ها و فلسفه‌ی کیرگکارد بنویسم. و در مورد ایمان ابراهیمی. اما...

توی سالن انتظار ایستگاه متروی انقلاب نشسته بودم. به عادت معمول می‌خواستم کتاب دربیارم برای خوندن. کتاب ِ"فلسفه‌ی کیرکگارد" (کتاب ِترس و لرز کیرکگارد نویسنده‌ی دانمارکی رو شروع کرده بودم ولی به علت سطح بالا بودن مبحاثش مجبور شدم این کتاب رو بگیرم) رو در آورده بودم و دنبال نشونه‌ی لای کتاب می‌گشتم. روی یک صندلی ِزردی نشستم و داشتم ورق می‌زدم. طبق معمول صبح‌ها بیشتر از ظرفیت مسافر سوار قطار شده بود و درب‌های قطار سعی در بسته شدن داشت، دائم باز و بسته می‌شد...

صدای فریاد ِزنی اومد که "بگیریدش!" و به دنبال اون حواسم به صدای کفشی که با تلاطم و اضطراب در فضا پیچیده بود جلب شد. به طرف صدا برگشتم؛ خانمی پوشیده با چادر، با چشمای یک غزال که شیر دنبالش افتاده و با استیصال به دنبال پناهگاهی برای فرار می‌گرده افتاد. چادرش توی هوا پیچ  و تاب میخورد و نقش‌های گوناگونی رو به خاطر میاورد. نگاهش ناامید بود، خسته بود، خسته... . می‌دونست راه فراری نداره، و به دویدنش ادامه می‌داد. از سمت چپ ِنگاهم یک خانم و آقا، همراه با مامور ایستگاه که جلیقه‌ی شبرنگ ِزردش اون رو از بقیه متمایز می‌کرد دوان دوان به دنبال خانم اول وارد صحنه شدند.

"جلوشو بگیرید، بگیریدش...!"

مردی که سر راه زنی که دنبالش می‌دویدند بود، دستانش را برای گرفتن او باز کرد، زن به دست او برخورد کرد و افتاد، و دیگه حرکتی نکرد، تسلیم شد. احتمالا آخرین حربه‌ی زنده ماندن هم از او گرفته شد بود، و این پایان آرامشی عمیق به او داد. ذره‌ای از جایش جم نمی‌خورد. تمام شده بود.

جمعیت دور زن حلقه زد، و سی ثانیه بعد که جمعیت پراکنده شده بود، اثری ازش نبود. همه‌ی این اتفاقات در کمتر از یک دقیقه رخ داد. امیدهای زنی تمام شد، و به محاصره‌ی کامل زندگی تن داد.
ناخودآگاه چشم‌هام به جوشش افتاد و برای بدبختی خودم و اون زن اشکم جاری شد.

و درب‌های قطار که سعی در بسته شدن داشت، همچنان باز و بسته می‌شد...



پ.ن: یک زندگی، در کمتر از 30 ثانیه دود شد رفت هوا، حالا به هر علت. برای اون زن یه زندگی رفت، برای اون زوج احتمالا مالی که ازشون دزدیده شده بود برگشت، ولی برای من و کسانی که توی ایستگاه بودیم، این اتفاق فقط یه خاطره میشه که با ذوق و شوق برای بقیه تعریف می‌کینم. و این اوج ِ درده...

بوکمارک بشه، بوکمارک بشه تا این لحظه رو فراموش نکنم. فروریختن زندگی دیگران برام یه خاطره‌جذاب نشه که برای نوه‌هام تعریف کنم. بی‌درد نباشم. سیب‌زمینی نباشم...



یاعلی مددی...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

کاشکی یه جور بشیم که هی مجبور نباشیم عذرخواهی کنیم.

یا غفور...


سلام؛

یادمه قبل از زمان ِمرحوم امین (پس‌فردا سالگردشه، یه فاتحه براش بخونید.) کلاس زبان می‌رفتم. معلمی دوست داشتنی داشتم؛ معلمی دنیادیده که تجربه‌ی زندگی داشت و مهربان و صمیمی بود.

کارهای فانتزی و جالبی برای یادگیری زبان انگلیسی می‌کردیم. خوندن خبرهای روزنامه، گوش کردن به خبر ِبمب‌گذاری ِمتروی لندن از بی‌بی‌سی (هنوز لهجه‌ی نامفهوم اسکاتلندی ِگوینده یادم هست.) و گوش دادن به دیالوگ آلپاچینو در فیلم سیتی‌هال! چه دلخوش بودیم به اسمال‌تاک‌های اول جلسه، که واتس آپ؟ و اینکه هرکداممان در آخر هفته‌ای که داشتیم چه کرده‌بودیم.

یک بار یکی از هموورک‌هایمان شد پیدا کردن ِلیریک یک موسیقی ِرپ! و سعی در تطبیق متن با صداهایی که در آهنگ به گوشمان می‌رسید!!

متن آهنگ با جمله‌ای از انجیل شروع می‌شد! و زندگی یک گانگستر که در میانه‌های راه بود را از زبان خودش توصیف می‌کرد. آخرها بود که می‌گفت (نقل به مضمون:)):

به من بگو چرا انقدر کور هستیم تا ببینیم، کسانی که آزار می‌دهیم، خودمان هستیم!


چرا؟
چرا من باعث آزار بقیه می‌شم؟
زجرآورترین قسمت اینه که آدم‌هایی که بیشتر دوستشون دارم رو بیشتر آزار می‌دم!

تقصیر خودم نیست! تقصیر خودم نیست!


یادمه با فرمد ِعزیز کلی صحبت کردم، در مورد چیزهای نانوشته‌ای که توی جامعه باید رعایت کرد. اینکه چرا نباید حقوق مرد رو ازش پرسید. اینکه چرا تعارف می‌کنیم. اینکه وقتی می‌پرسم "حالت خوبه؟"، چرا مثل آدمی‌زاد جواب نمی‌دیم خوبم یا بدم، چرا جواب مسخره و نامربوط ِ"مرسی" و "ممنون" رو می‌دیم! اینکه من چرا آدما رو نمی‌فهمم!
چرا نمی‌فهمم؟
چرا نفهمم؟

این نفهمی ِمن خیلی رو اعصابه، باعث سوءتفاهم میشه. تقصیر من نیست! نمی‌دونم فلان چیز بده! نمی‌دونم فلان کار ناراحت کننده‌ست! نمی‌دونم!
دارم یاد می‌گیرم، از تجربه‌هام، از نصیحت‌های دوستام. از ناراحت کردنام! دردناکه، ولی بازم کافی نیست.

کاشکی اونایی که از دستم ناراحتند، یه فرصت دیگه بدن. کاشکی ما آدما قلق همدیگه دستمون بیاد. کاشکی بی‌قلق باشیم! کاشکی ...


پ.ن:

به قول ِدوست عزیزتر از جانم و مشاورم،
"علی‌رضا؛
آدمایی که قلق ِتو دستشون نیومده،
و نمی‌دونند خُلی،
سریع و راحت از دستت ناراحت می‌شند.

اما من که می‌دونم توی دلت هیچی نیست."




یاعلی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم