دفترچه‌ی یادداشت، برای یادآوری بعضی نکات به خود

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «افسردگی» ثبت شده است

انتخاب عنوان، کاری که کمترتر حوصله‌ی انجامش رو دارم.

سلام

جمعه نمایشگاه کتاب مدرسه برگزار شد. برنامه‌ی خیلی خوبی بود. دو بخش داشت. یک بخش که خود نمایشگاه کتاب بود که کتاب‌هایی که برای بچه‌ها مناسب تشخیص داده شده بودند، روی میزها مرتب چیده شده بودند و بچه‌ها از بینش انتخاب می‌کردند و بعد می‌رفتند دم میزها و هزینه‌اش رو پرداخت می‌کردند. بخش دوم هم اسمش «کارگاه خوانش» بود. به این صورت که با یه سری قطعات لگو، باید یه سری سوال رو نسبت به موضوع کتاب و کتاب‌خوانی پاسخ می‌دادند. مثلا محیط مورد علاقه‌ی خودشون رو برای مطالعه با قطعاتی که داشتند می‌ساختند. این میشه کانتکست ماجرا.

بخش سخت ماجرا برای من این بود که همیشه با بچه‌ها -به صورت تنها- سر و کار داشتم و این کار سختی نیست. اما مواجهه با خانواده‌ها برام کار خیلی سختیه. اگه بچه همراهشون نباشه نمی‌شناسی‌شون. صحبت‌های بزرگونه می‌کنند و ازت انتظار دارند آدم بزرگ و عاقلی باشی. یاد تمرین‌های مشاور اسبقم افتادم که می‌گفت سعی کن با آدم‌ها حرف بزنی؛ و من هم صبح ساعت شش که می‌خواستم سوار اتوبوس بشم، خودم رو می‌چلوندم و با مسئول بلیت چند جمله هم‌کلام می‌شدم و بعد سکوت سنگینی بینمون حاکم می‌شد.

بعد از تموم شدن برنامه و زمانی که وسایل رو جمع کردیم، یه کم مونده به اینکه تموم بشه ماجرا، دنبال کسی می‌گشتند که عکاس برنامه رو برسونه. یه خانم جوان که مسیرشون با من یکی بود. کلی سفارش از سمت مدیر که برسون دم در خونشون و وسیله همراهشونه و اینا. یه جورایی از اینکه خلوتم توی مسیر برگشت به هم خورده و مسبب این قضیه خودم هستم ناراحت شدم ولی نمی‌تونستم بپیجونم. به بهانه‌ی رسوندن ایشون کمی زودتر از بقیه از مسجد (محل برگزاری نمایشگاه کتاب) خارج شدم. عقب نشستند. خب تا اینجا فاصله حفظ شده بود. سر صحبت رو باز کردند و گفتند که تازه اومدند مدرسه و اینا و یه کمی تعریف کردم. محتوا رو کاری ندارم، اما لحنم خیلی سرد و یخ و بی‌هیجان بود. درسته که تشنه بودم و دهنم خشک بود، اما خیلی ناخودآگاه با سردترین و یکنواخت‌ترین لحن ممکن حرف زدم، جوری که خودمم اذیت بودم.

به خودم نگاه کردم و دیدم که خیلی از مواقع اینطوری‌ام. انقدر کم انرژی و یکنواخت و خسته کننده. چیزی به هیجان نمیاره منو و برانگیخته نمی‌شم. از این وضعیت خوشم نمیاد. حس می‌کنم یکی از مشکلات ارتباطی منه. مخاطب این حس رو که به شنیدن و دیدنش مشتاقم رو نمی‌گیره. فکر کنم باز به همون افسردگی برمی‌گرده و عدم اشتیاقی که به زندگی دارم.

راستش زیاد از خودم ناامید شدم. فکر می‌کردم که در برخورد جنس مذکره که این خشکی و سردی و یکنواختی رو توی لحن و رفتارم دارم، اما اوضاع خراب‌تر از اینهاست..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

من، من!

یا کریم...


سلام،

روزه و نماز و عباداتتون قبول باشه.
طبق همیشه سرگردون بودم و هستم. منتظر یه دست خارجی، یه امداد غیبی، یه اتفاق، یه گرگی مثل گرگی که با اباذر صحبت کرد، دوستی که بیاد دستم رو بگیره و پا به پا ببره، تا شروعی دوباره داشته باشم. تا قبل رو بشورم و ازتو شروع کنم. از قبل ابراز پشیمونی بکنم و بگم متولد شده‌ام.

مثالش میتونه همین شب‌های عزیز قدر باشه! چقدر آدم توی این شب میزنند توی سر خودشون، "الغوث" میگن و  میخواند که خدا گناهانشون رو ببخشه. و بعد از مراسم هم به روال سابقشون ادامه میدند. انگار وظیفه ما گناه کردن و وظیفه‌ی خدا بخشیدن گناهه.

کجا باید دنبال این تغییر بگردیم؟ تا کی باید منتظر باشیم که تغییر و نجات و صلاح بیاد یقه مون رو بچسبه؟

برای مراسم احیای شب ییست و سوم رفتم مدرسه. آقای دولتی می‌گفت:

"... با کسی صحبت میکردم که میخواست خودکشی کنه. میگفت میخواد خودکشی کنه تا راحت بشه. از خودش ناامید شده بود. از اعمالش. میگفت میخوام خلاص بشم از خودم...

بهش گفتم خودتو بکش. ولی یه نکته رو مد نظر داشته باش. خودتو بکشی و تیکه تیکه هم بکنی از دست خودت و اعمالت خلاص نمیشی هااا! عمل تو جزیی از توئه. غیر از تو نیست... ."


عادت‌های بد من، "عادت های بد"من" " هستند. جزیی از من هستند. غیر از من نیستند. برای عوض شدنشون باید "من" تغییر کنم. من!

آدم‌های زیادی نیستند که از شانس داشتن دوست های خوب و توانمند برخوردار باشند. یا دلسوزی که درد آدمی را بفهمد، دست او را بگیرد و رو به راهش کند.


تغییر از درون و از من شروع میشه، منم که باید برای خودم برخیزم. من، من!(اگه اراده ش پیدا بشه...)



یاعلی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

گسیختگی؟ هویت؟

یا مجیر...

سلام؛
رسیدن ماه مبارک رمضان، اتمام ترم تحصیلی و امتحانات و آمدن تابستان رو تبریک می‌گم.

بعضا فکر میکنم که هویت یه آدم به چیه؟ میدونم که جواب های زیادی براش وجود داره، ولی میخوام در مورد جواب هایی که من باهاشون درگیرم بنویسم.

حسی که این چند وقت دارم حس بریدگی و عدم تعلقه. زندگی آشناهای مختلف در زمینه‌های متعدد، مثل هم مدرسه ای سابق، هم کلاسی سابق، همکلاسی الان، دوست، همکار و الخ رو دارم دنبال میکنم، و میبینم که حال که اتفاقی که مارو به هم پیوند داده بوده تموم شده -یا حداقل فعلا خبری ازش نیست-، به من یک حس غریبگی دردناکی-حسی ناشناخته که تیره ست- میده. دیدن اتفاقاتی که اکثر یا همه افراد شرکت کننده در اون -مثلا یک دورهمی- آشنا هستند، و تو در این اتفاقات جایی نداری.
اگر در هیچ اتفاقی در حال حاضر درگیر نباشی، و هیچ ارتباطی با دنیای اطراف نداشته باشی-اعم از کار و درس و مطالعه و حتی دیدار و چت کردن با افراد زنده-، احتمالا شرایط سختی برات فراهم میشه.
برای من این وضعیت به شکل افسردگی بعد از امتحانات خرداد ماه بروز میکنه، که نتیجه ش هم خونه نشینی و ساعت‌ها نشستن و خیره موندن به دیوار روبروئه. و ناخودآگاه این سوال/گلایه برای من پیش میاد که چه غلطی داری میکنی؟ هویت تو رو افرادی که اطرافت هستند تشکیل میدند؟ اگه آدم توی دلش جوابش مثبت باشه اوضاع خیلی خرابه. و اگر نه، این وضع زندگی نیست. باید اصلاح بشه.

باید اعتراف کنم که زندگی بدون بقیه سخته، ولی ممکنه. جسارت میخواد. جسارت ...


(ماه رمضون هم خیلی داره ازم انرژی میگیره، زندگی رو مختل کرده:|)
بابت از هم گسیختگی متن عذر میخوام، چیزی که مینویسم آیینه تمام قدی از ذهنمه.



یاعلی مددی..
التماس دعای خیر
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

مبدا

یا مبتدا...


سلام؛

یکی از ویژگی‌های خوب آدم‌ها مبتدا و آغازگر بودنه. یعنی اینکه کاری جدید رو شروع بکنند. منظورم جدید از لحاظ اینکه قبلا نبوده. مثال‌های کوچیک خیلی جلوی چشمی داره. اینکه تو بری سمت کسی به جای اینکه جفتتون منتظر باشید که طرف مقابل بیاد سمتتون. تو زنگ بزنی به کسی که دوستته و دوستش داری ولی از هم مدتیه بی‌خبرید.
آدم های کم حوصله و خسته نمیتونند شروع کننده باشند. برای نمونه خودم رو براتون مثال میزنم:

حدود دو سال پیش، دنبال این دویدم که بچه ها پاشید بیاین بریم کوه. یه لیست بلندبالا از کسایی که خبرشون کنم درست کردم، هرکدوم رو چندبار چک کردم که میاید یا نه. و وسیله های مختلفی که برای صبحانه و ... لازم بود رو بین کسایی که میومدند تقسیم کردم.

آخر سر حدود 30% آدم هایی که گفته بودند میان، اون هم اکثریت با تاخیر، رخ نشون دادند.

البته این جمله ی معروف که اگه سخت بگیری بهت سخت میگذره اینجا کاملا درسته. من به شخصه خیلی سخت میگیرم، و واقعا اذیت میشم و شدم سر این ماجرا و یه برنامه بعدش، به نحوی که دور مبدا و آغازگر بودن رو خط کشیدم و علنا این نازک نارنجی بودن و اذیت شدن رو با صدای بلند گفتم. ولی درون خودم میدونم که این ضعف حساب میشه. اینکه بخاطر خودت و اذیت شدن هایی که خیلی هاش به خاطر سیره و روش رفتاریت هست، یک فضیلت رو ترک کنی.

الان با توجه به تجاربی که از بقیه کسب کرده م، سطح تحملم بالاتر رفته، و انتظاراتم پایین تر. درصد شرکت توی برنامه حدود 20% در نظر میگیرم. هدف از برنامه از شرکت کننده ها به مقصد و فعالیتی که برنامه حول اون شکل گرفته تغییر پیدا کرده. و البته این باز هم خیلی خوب نیست، ولی از هیچ بهتره.


(احساس میکنم که دارم شعار میدم. دارم هی حرفای تکراری میزنم. یادش بخیر، زمانی که هم آدمش بود، و هم حوصله ش که کوچکترین رفتارها رو زیر ذره بین بیارم و در موردش حرف بزنم و خودم رو توی مسیر بهتر شدن بندازم.)



یا علی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

شعر و عقب نشینی

یا حبیب...

سلام؛
رسیدن ایام فاطمیه رو تسلیت میگم خدمتشون و خدمتتون.

مطلب هست، ولی نوشتنی نیست. شاید یک رفیق همدل که کلمات از ذهن آدم خود به خود جاری بشه، و یه حضور گرم، چیزیه که نیازه. علی ای حال، مطلب گذاشتن نشانه ی زنده بودن منه. به کسانیکه من رو فقط از طریق وبلاگم میشناسند، میتونم بگم که من پست میذارم پس هنوز زنده هستم :لبخند.
به روال همیشگی زندگی، الان در دوره ای هستم که از احساس دوری  میکنم. و بالتبع این تصمیم، روابط و کنش های احتماعی م هم بسیار اندک تر شده. و زندگیم بسیار کارآمدتر.
نمیدونم. مثل یه بغضیه که توی گلوت نگه میداری و به کارات ادامه میدی. و جلو میری. و جلوتر. همرات هست، مشکل و ابنورمالیتی هست، ولی به پنهان کردن و باهاش ساختن، خیلی از کارات جلو میره، زندگیت شروع میکنه شبیه آدمای معمولی شدن.

برای خالی نبودن عریضه تصمیم گرفتم یه شعر بذارم. این شعر از استاد و عزیز، آقای صالح علای ِجان هست:
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

افسردگی - تعلیق

یا من اسمه دوا، و ذکره شفاء...


سلام؛

مدتی هست که افسردگیم دوباره عود کرده، و عوارضی که بر من گذاشته ذهنم رو مختل کرده. حضور ذهن و تمرکز سابق رو ندارم و بدخلق و خو شدم. عوامل بیرونی هم که برای هیچکس هیچ وقت مساعد نبوده و نیست. و آدم هایی که روی اونها سرمایه گذاری عاطفی میکنه آدم اکثرا نیستند خودشون درگیر زندگی اند.

شاید اسم این متن رو بشه دلنوشته گذاشت. یا شاید هم گلایه نامه. گلایه از خودم، غرورم، بقیه ی عیب هام، و بعد هم بقیه. غروری که آدم رو کور میکنه، باعث میشه بقیه ی عیب های خودش رو نبینه، و بقیه رو بپراکنه از اطرافش. خب بگذریم...

توی این شرایط یک سری کارها به ذهن آدم خطور میکنه که خوشبختانه تابوهای اجتماعی باعث میشه بهشون جامه ی عمل نپوشونه. البته این باعث نمیشه که ازشون حرف نزد، و از این بی تفاوتی به مرگ و زندگی -خودکشی- رجز نخوند که:



مرگ اگر مرد است آید پیش من
تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ

من از او جانی برم بی رنگ و بو
او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ


شعر بخشی از غزل 1326 ملای رومی



التماس دعای خیر


یا علی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم