دفترچه‌ی یادداشت، برای یادآوری بعضی نکات به خود

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بدبختی» ثبت شده است

من، من!

یا کریم...


سلام،

روزه و نماز و عباداتتون قبول باشه.
طبق همیشه سرگردون بودم و هستم. منتظر یه دست خارجی، یه امداد غیبی، یه اتفاق، یه گرگی مثل گرگی که با اباذر صحبت کرد، دوستی که بیاد دستم رو بگیره و پا به پا ببره، تا شروعی دوباره داشته باشم. تا قبل رو بشورم و ازتو شروع کنم. از قبل ابراز پشیمونی بکنم و بگم متولد شده‌ام.

مثالش میتونه همین شب‌های عزیز قدر باشه! چقدر آدم توی این شب میزنند توی سر خودشون، "الغوث" میگن و  میخواند که خدا گناهانشون رو ببخشه. و بعد از مراسم هم به روال سابقشون ادامه میدند. انگار وظیفه ما گناه کردن و وظیفه‌ی خدا بخشیدن گناهه.

کجا باید دنبال این تغییر بگردیم؟ تا کی باید منتظر باشیم که تغییر و نجات و صلاح بیاد یقه مون رو بچسبه؟

برای مراسم احیای شب ییست و سوم رفتم مدرسه. آقای دولتی می‌گفت:

"... با کسی صحبت میکردم که میخواست خودکشی کنه. میگفت میخواد خودکشی کنه تا راحت بشه. از خودش ناامید شده بود. از اعمالش. میگفت میخوام خلاص بشم از خودم...

بهش گفتم خودتو بکش. ولی یه نکته رو مد نظر داشته باش. خودتو بکشی و تیکه تیکه هم بکنی از دست خودت و اعمالت خلاص نمیشی هااا! عمل تو جزیی از توئه. غیر از تو نیست... ."


عادت‌های بد من، "عادت های بد"من" " هستند. جزیی از من هستند. غیر از من نیستند. برای عوض شدنشون باید "من" تغییر کنم. من!

آدم‌های زیادی نیستند که از شانس داشتن دوست های خوب و توانمند برخوردار باشند. یا دلسوزی که درد آدمی را بفهمد، دست او را بگیرد و رو به راهش کند.


تغییر از درون و از من شروع میشه، منم که باید برای خودم برخیزم. من، من!(اگه اراده ش پیدا بشه...)



یاعلی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

افسردگی - تعلیق

یا من اسمه دوا، و ذکره شفاء...


سلام؛

مدتی هست که افسردگیم دوباره عود کرده، و عوارضی که بر من گذاشته ذهنم رو مختل کرده. حضور ذهن و تمرکز سابق رو ندارم و بدخلق و خو شدم. عوامل بیرونی هم که برای هیچکس هیچ وقت مساعد نبوده و نیست. و آدم هایی که روی اونها سرمایه گذاری عاطفی میکنه آدم اکثرا نیستند خودشون درگیر زندگی اند.

شاید اسم این متن رو بشه دلنوشته گذاشت. یا شاید هم گلایه نامه. گلایه از خودم، غرورم، بقیه ی عیب هام، و بعد هم بقیه. غروری که آدم رو کور میکنه، باعث میشه بقیه ی عیب های خودش رو نبینه، و بقیه رو بپراکنه از اطرافش. خب بگذریم...

توی این شرایط یک سری کارها به ذهن آدم خطور میکنه که خوشبختانه تابوهای اجتماعی باعث میشه بهشون جامه ی عمل نپوشونه. البته این باعث نمیشه که ازشون حرف نزد، و از این بی تفاوتی به مرگ و زندگی -خودکشی- رجز نخوند که:



مرگ اگر مرد است آید پیش من
تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ

من از او جانی برم بی رنگ و بو
او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ


شعر بخشی از غزل 1326 ملای رومی



التماس دعای خیر


یا علی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

وقفه

یا محمود...


سلام؛

حدود یک ماه از شروع سال جدید گذشته. تابستون پر باری داشتم. هم مطالبی رو یاد گرفتم، و هم مشغول به کار شدم. البته دل ِدو نفر رو رنجوندم، که در صدر فعالیت‌هام از لحاظ اهمیت قرار می‌گیره. خیلی در امر رنجوندن افراد عزیز پرسابقه شده‌ام.

دستآورد جدیدم دریافت لقب مازوخیست برتر از یکی از دوستانم بود. مازوخیست به معنی ِخودآزار. گفت که توی روابط احساسی، تو خودتو خیلی اذیت می‌کنی. خودش تعبیری متفاوت و امروزی از روابط احساسی ارائه می‌داد. یه چیزی که خیلی واقع بینانه بود. می‌گفت که تو که به عشقای توی کتابا اعتقاد داری، خودت رو الکی اذیت می‌کنی. محبتت رو می‌ریزی توی دلت و به دلایلی ابرازش نمی‌کنی، و خودت زجر می‌کشی. آخر سر بهش گفتم که آب و گل من رو اینجور تنیده‌اند. اذیتم نکن.

هی دارم سعی می‌کنم قلق کودک درونم رو به دست بیارم. براش کلی پاستیل خریدم، کتاب خریدم، پیاده‌روی بردمش. ولی هیچ تاثیری نداشته. پیشرفت، اصلاح و بهتر شدن توی زندگیم کمه، و به شدت آزاد دهنده شده. آدم افتضاحی هستم و کسی رو ندارم که بهم بگه. نمی‌دونم چطور افتضاحی هستم. و اینکه باید چطور بهتر بشم. یه حس کلی هست فقط.

فعلا خسته‌م. و این خستگی داره طولانی میشه. این خستگی داره آزار دهنده برای خودم و روابط اجتماعیم میشه.
می‌خوام بداخلاق بشم برای مدتی. باعث میشه که آدما ازت فاصله بگیرند. یه حریمی رو برای حفاظت از خودشون حفظ کنند. تا آسیب نبینند.

بداخلاق بودن یه سیستم دفاعیه.



یاعلی، مددی، مددی خواهشا...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

چیزایی که باید دید...

یا عادل...


سلام؛
عیدتون مبارک.

از چند روز پیش دارم روی اینکه موضوع نوشته‌ام چی باشه فکر می‌کنم. تا امروز صبح ساعت یک ربع به نه، می‌خواستم در مورد حرف‌ها و فلسفه‌ی کیرگکارد بنویسم. و در مورد ایمان ابراهیمی. اما...

توی سالن انتظار ایستگاه متروی انقلاب نشسته بودم. به عادت معمول می‌خواستم کتاب دربیارم برای خوندن. کتاب ِ"فلسفه‌ی کیرکگارد" (کتاب ِترس و لرز کیرکگارد نویسنده‌ی دانمارکی رو شروع کرده بودم ولی به علت سطح بالا بودن مبحاثش مجبور شدم این کتاب رو بگیرم) رو در آورده بودم و دنبال نشونه‌ی لای کتاب می‌گشتم. روی یک صندلی ِزردی نشستم و داشتم ورق می‌زدم. طبق معمول صبح‌ها بیشتر از ظرفیت مسافر سوار قطار شده بود و درب‌های قطار سعی در بسته شدن داشت، دائم باز و بسته می‌شد...

صدای فریاد ِزنی اومد که "بگیریدش!" و به دنبال اون حواسم به صدای کفشی که با تلاطم و اضطراب در فضا پیچیده بود جلب شد. به طرف صدا برگشتم؛ خانمی پوشیده با چادر، با چشمای یک غزال که شیر دنبالش افتاده و با استیصال به دنبال پناهگاهی برای فرار می‌گرده افتاد. چادرش توی هوا پیچ  و تاب میخورد و نقش‌های گوناگونی رو به خاطر میاورد. نگاهش ناامید بود، خسته بود، خسته... . می‌دونست راه فراری نداره، و به دویدنش ادامه می‌داد. از سمت چپ ِنگاهم یک خانم و آقا، همراه با مامور ایستگاه که جلیقه‌ی شبرنگ ِزردش اون رو از بقیه متمایز می‌کرد دوان دوان به دنبال خانم اول وارد صحنه شدند.

"جلوشو بگیرید، بگیریدش...!"

مردی که سر راه زنی که دنبالش می‌دویدند بود، دستانش را برای گرفتن او باز کرد، زن به دست او برخورد کرد و افتاد، و دیگه حرکتی نکرد، تسلیم شد. احتمالا آخرین حربه‌ی زنده ماندن هم از او گرفته شد بود، و این پایان آرامشی عمیق به او داد. ذره‌ای از جایش جم نمی‌خورد. تمام شده بود.

جمعیت دور زن حلقه زد، و سی ثانیه بعد که جمعیت پراکنده شده بود، اثری ازش نبود. همه‌ی این اتفاقات در کمتر از یک دقیقه رخ داد. امیدهای زنی تمام شد، و به محاصره‌ی کامل زندگی تن داد.
ناخودآگاه چشم‌هام به جوشش افتاد و برای بدبختی خودم و اون زن اشکم جاری شد.

و درب‌های قطار که سعی در بسته شدن داشت، همچنان باز و بسته می‌شد...



پ.ن: یک زندگی، در کمتر از 30 ثانیه دود شد رفت هوا، حالا به هر علت. برای اون زن یه زندگی رفت، برای اون زوج احتمالا مالی که ازشون دزدیده شده بود برگشت، ولی برای من و کسانی که توی ایستگاه بودیم، این اتفاق فقط یه خاطره میشه که با ذوق و شوق برای بقیه تعریف می‌کینم. و این اوج ِ درده...

بوکمارک بشه، بوکمارک بشه تا این لحظه رو فراموش نکنم. فروریختن زندگی دیگران برام یه خاطره‌جذاب نشه که برای نوه‌هام تعریف کنم. بی‌درد نباشم. سیب‌زمینی نباشم...



یاعلی مددی...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علی‌رضا میم