یا رزاق...
سلام؛
تابستان است و یک سر و هزاران سودا. قبل از تابستان لیستی از چیزهایی که باید در تابستان یاد میگرفتم تهیه کرده بودم. از اون لیست تا الان تنها دو مورد رو به جد پیگیری کردم. همیشه زندگی چیزی داشته برای اینکه من رو غافلگیر کنه و برنامهها رو به هم بریزه.
جمعه شب بود که بحثی جدی با پدرم داشتم. از هفتهی قبل شروع به رفتن به کتابخانه کرده بودم و قصد داشتم که به صورت جدی هدفهای یادگیریام رو به جد دنبال کنم؛ اما پرد گفتند که باید شنبه به شرکتی که هستند بروم و با چند نفر از اعضای شرکت صحبت کنم. به امید اینکه به فعالیت در شرکت علاقهمند بشم. از قبل با حدود فعالیتهای شرکت آشنایی داشتم و میدونستم که با رشتهی تحصیلی من همپوشانی کمی داره.
شنبه شد. نمیخواستم برم شرکت، ولی پدر گفتند که به آقای دکتر ... گفتم که بیاد و باهاش حرف بزنی، بیا حتما. به گمان اینکه فرد مورد نظر به خاطر گفت و گو با من به شرکت آمده و اگر من نروم بندهی خئا معطل میشود به شرکت رفتم. محصولی که شرکت تولید میکنه هواپیماهای بدون سرنشینه. و محصولات جانبی دیگه. کارگاههای ساخت بدنه و ...، کارهای برنامه نویسی و هدایت پرنده، دریافت و پردازش اطلاعات از پرنده و کارهای دیگه.
از اونجایی که عمیقا اعتقاد دارم که کار آدمی با رشتهی تحصیلی آدم لزومی نداره که مرتبط باشه، قبول کردم که هر روز به شرکت برم و حداقل مدتی رو کسب تجربه کنم. روز اول به خاطر اینکه کسی که قرار بود من رو به مسئول کارگاه معرفی بکنه دیر آمد، دیر سر کار رفتم. اما امروز از اول وقت سر کار آمدم.
حس خوب امروز، بوکمارک امروز موقعی برای من پیش اومد که دیدم همراه با عدهی کثیری از کارمندهای دیگه که داشتند سر کار میرفتند، در خیابون سرازیر شدهام، جزو خیل و جمعیت عظیمی از مردم هستم که دارند کاری میکنند. حداقل حداقل جایی برای رفتن به سوی اون دارند. حس خیلی خوبی بود، خیلی خوب. و باید این حسهای خوب که برای اولین بار اتفاق میفتند رو بوکمارک کرد.
پ.ن: حرف برای گفتن زیاده، ولی برای نوشتن آمده نیستم.
یاعلی مددی...
یا معطی قبل ان سأله...
سلام؛
من الان 21 سال و حدود 8 ماه از خدا عمر گرفتم، و با وجود اینکه پسر هم هستم هنوز گواهینامه نگرفتم.
باید اعتراف کنم که من آدمی هستم که دوست دارم تا جایی که امکان داره مسئولیت بر دوشم نباشه. هر مزیتی که اون مسئولیت داشته باشه. اعتقاد دارم همین زندگی و جامعهای که در اون داریم زندگی میکنیم، همین خانواده و دوستان و آشنایانی که دارم، همهی اینها آنقدر بار مسئولیت بر دوش من گذاشته که نمیتونم درست و کامل اونها رو برآورده کنم. حال قبول کردن مسئولیت بیشتر، هرچقدر هم که جذاب باشه، حماقته.
تا این سن و دوره، همهی فعالیتهای من، اعم از درس خوندن و بقیهی چیزها، اگرچه شاید از نظر تعداد زیاد بوده، ولی حساسیت خیلی زیادی نداشتنهاند. ولی رانندگی مسئولیت و ریسک بالایی داره. وقتی من درس نخونم، نمره نمیگیرم. ولی اگر درست رانندگی نکنم، جون بقیهی آدمها به خطر میافته، و احتمال ضرر جانی و مالی به بقیه هست.
خب؛ یک جورهایی ترس از قبول این مسئولیت یک مدت باعث شد که نسبت به گرفتن گواهینامه بیمیل باشم. رانندگی بلدم، ولی خب...
"زندگی بدون ریسک کردن زیاد جذاب نیست. زندگی نیست. باید بالا پایین داشته باشیم. باید اینور اونور رفت." اینها حرفهایی هست که به خودم میگم تا قانع بشم که برم دنبال گواهینامه. از اون طرف بین دوستان اینکه من ماشین با خودم ندارم باعث شده که خیلی برای رفت و آمد با اونها معذب باشم-البته جدا پیاده روی رو خیلی دوست دارم-.
شاید فشار زندگی باعث شده که به سمت گواهینامه گرفتن سوق داده بشم. نمیدونم. ولی در هر صورت دنبالش رفتم.
و حالا مشکل اینه که در امتحان نهایی شهر، به مشکل برخوردهام. همه چیز رو بلدم، رانندگیم خوبه، ولی در امتحان شهر تا به حال چهار بار مردود شدم... .
دعا کنید که فردا قبول بشم.
یاعلی مددی...