دفترچه‌ی یادداشت، برای یادآوری بعضی نکات به خود

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

بالاخره کی همدیگه رو می‌بینیم؟

یا شکور...


سلام؛

یه دوستی دا رم/شتم که خیلی دوستش می‌دا رم/شتم. در گذشته -حدود 5 ماه قبل- وقت خیلی زیادی رو با هم می‌گذراندیم و خیلی من به او وابسته بودم -احتمالا دوطرفه نبود-. حالا مدتی از زمان گذشته، و با کمی تعجب، با اینکه هردو طرف هم اشتیاق برای دیدن دوباره‌ی هم نشون می‌دهیم، خیلی وقت هست که یک دل سیر ندیدمش.


باید اعتراف کنم که توی زندگی‌م با آدمای خیلی زیادی برخورد داشتم؛ و با تعداد خیلی کمی از اون‌ها آشنا شدم؛ و با تعداد خیلی کمی از اون تعداد خیلی کمی که با اون‌ها آشنا شدم تونستم دوست یا خیلی آشنا بشم. و خب دلیل اون رو هم می‌دونم. من متاسفانه آدمی possesive هستم. در تعریف کلمه‌ی پوزسیو در دیکشنری نوشته بود که "کسی که تمام عشق و علاقه‌ی یک نفر را برای خود بخواهد."


اینکه آدم خودش بشیند و عیب‌های خودش را پیدا کند بسیار سخت و دردناک و غیر دقیق و وسواس گونه و ... میشه. مخصوصا من! جدی می‌گم. آدم به خودش نگاه می‌کنه، می‌بینه سراپا تقصیر ه. و وقتی خودش رو با نزدیکانش مقایسه می‌کنه، از این که خودش است خجالت زده میشه.
البته بعضی‌ها هم هستند که با رفتارهای بدتر از من مایه‌ی دلگرمی هستند:)


امروز قراره دوستم رو ببینم. دلم روشن نیست. مطمئنم که از دیدنش خوشحال می‌شم. از همه‌ی چیزهای ِسمت خودم مطمئنم. ولی هیچ وقت از طرف مقابل نه. با قلب مطمئن می‌گم که یکی رو دوست دارم، ولی نمی‌گم دوست هستیم، چون این جور مفاهیم دوطرفه‌ست...
برام اهمیتی نداره دیگه. 

Today we are just gonna hang out together.
دعا کنید.



پ.ن: ای کاش کسی هم برای با من بودن، در فعالیت‌های مورد علاقه‌ی من با من شرکت می‌کرد. حتی اگه می‌دید که فلان ساعت کلاس دارم، برای با من بودن با من می‌آمد سر کلاس، یا سر حلقه‌ای که می‌خوام برم.
چیزهایی که می‌گم زیاده‌خواهی نیست. چون خودم انجام دادم، و تا کاری یا حسی یا تجربه‌ای رو نکرده باشم، از بقیه توقع انجامش رو ندارم.


یا علی مددی...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

اون تپه‌هایی که اسمشو نمی‌دونم چیه

یا رب...


سلام؛
دیشب با خانواده‌ی داییم رفتیم بالاهای تهران توی تپه‌هایی که اسمش رو نمی‌دونم برای افطار. داییم اینا یک ساعت دیر رسیدند، حدود 10 شب. مامان بزرگ و پدربزرگ رو هم با خودمون همراه کرده بودیم. یه جورایی وقتی این افرادی که سنشون بالاست رو توی خانواده می‌بینم ناراحت میشم. به خاطر ضعف‌های جسمانی‌ای که دارند، این حس شدیدا بهشون منتقل میشه که زیادی اند.


فرض کن مقداری گوش آدمی خوب کار نکنه.همه نشستند و دارند صحبت می‌کنند، تو هیچ نمی‌شنوی. ناگهان همه با هم می‌خندند. تو هیچ نمی‌شنوی.از سر اجبار لبخندکی گوشه‌ی لبت می‌نشانی. تو در میان جمعی و هیچ چیزی نمی‌بینی. هر چند دقیقه یکبار هم یک نفر از سر ترحم داد می‌زند که "مادرجان/آقا، چه خبر؟". به روی خودت نمی‌آوری و سعی می‌کنی از این فرصت چند لحظه‌ای استفاده کنی. ناراحتی از بی‌توجهی‌هایشان. برای جلب بیشتر توجه شروع به آه و ناله می‌کنی و می‌گویی که "بچه بزرگ کردم که عصای دستم باشد موقع پیری...". البته همه توی دلت بیان می‌شود. وسط حرف زدن هستی که ناگهان صدای خنده از گوشه‌ای دیگر بلند می‌شود و همان مخاطبی که پیدا کرده بودی نیمه کاره می‌ماند.

حرف حافظه را که یه هیچ عنوان نزن... کافی‌ست یک مطلب را سه یا چهار بار سوال کنی و یادت نماند. عصبانی می‌شوند. البته تو هم به آنها حق می‌دهی. احساس خنگ بودن به تو دست می‌دهد. سعی می‌کنی کمتر در چشم باشی تا کمتر با حواسی که سر جایش نیست و حافظه‌ی کوتاه مدتی که از هفتاد سالگی به این طرف یاری‌ات نکرده اذیتشان کنی. خود به خود منزوی می‌شوی. حرف‌ها، جهت‌ها برای مسیر، لیست خرید همه یادت می‌رود. خود را وسط خیابان می‌بینی و یادت نمی‌آید که برای چه از خانه خارج شدی -خدا نکند  روزی بیاید که راه برگشت یادت رفته باشد-. همه‌ی اینها به یک طرف، همه‌ی اینها از سر فراموشی‌ست. اما اینکه فراموشکار شده‌ای-اگرچه تقصیر خودت هم نیست- هرگز فراموشت نمی‌شود.


همیشه با بهتر فهمیدن آدم‌ها میشه رفتار بهتر و مناسب حال آنها را باهاشون بکنیم. رفتاری که پس فردا حسرتش رو نخوریم. با متن بالا کمی از حس سال مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها برامون روشن میشه. شاید اگه خودمون هم دقت بکنیم -وقتی که مثلا رفتیم خونشون شب جمعه‌ای- می‌بینیم که همه مشغول معاشرت با هم هستیم و اون‌ها از این حلقه‌ی انس بیرون موندند...

نتیجه‌گیری اخلاقی نمی‌خوام بکنم. اگه با دقت به اطرافمون توجه کنیم، مسیرهای متعدد و کارهای مختلفی برای بهتر بودن و بهتر شدن و بهتر کردن هست. فقط باید حواسمون باشه.



یاعلی مددی...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

رو به جلو

یا رحیم...


سلام؛
شهادت حضرت امیر -علیه السلام- رو تسلیت می‌گم.


یه نکته‌ی خیلی اساسی هست توی زندگی، و اینکه همیشه سعی کنیم به سمت جلو، و بهتر شدن پیش بریم. در حرف همه با این حرف موافقت می‌کنند، ولی افرادی که جدی بگیرند خیلی کم‌اند. کسانی که برای بهتر شدنشون برنامه داشته باشند. یه نقشه از خودشون و اخلاق و رفتارشون بکشند. بعد سبک سنگین کنند که، "خب! من آدم خالی‌بندی هستم، و این خوب نیست. باید درست بشم." یا اینکه "من بعضا اخلاقم خوب نیست"، "من چرا اینقدر چاق شدم؟" و هر عیب و ایرادی که دارند. و خب اگه توی این مسیر باشیم امیدی هست که خوب بشیم. خوب باشیم و بهتر بشیم..


نمی‌دونم. خوب باشیم. همین.
پ.ن: التماس دعا




یاعلی مددی...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

از هم نترسیم!

یا حق...

سلام؛
معیار من برای عذرخواهی از افراد دو چیزه:
1- من بهش حق بدم که ناراحت بشه -هرچند که ناراحت نشه-.
2- ابراز ناراحتی بکنه.

مورد اول برای من بسیار استراتژیکه. بعضی اوقات که عذرخواهی می‌کنم دوست یا فرد مقابلم اصلا ایده‌ای نداره که در مورد چی دارم عذرخواهی می‌کنم، و بعد من براش توصیح می‌دم که توی فلان موقعیت تو حق ِعصبانیت و دلخور شدن از من رو داشتی و حالا حواست نبود!:خنده
در مورد دوم اگه در مقابل مورد اول قرار بگیره، یعنی من به طرف توی اون موقعیت حق ناراحت شدن رو ندم، یه مقدار کم رنگ میشه. یعنی از کاری که انجام دادم پشیمون نمی‌شم، یه ذره با طرف مقابل بحث می‌کنم که تو حق ناراحت شدن نداشتی، و اگه ببینم که همچنان دلخوره، به خاطر خوشحال شدن طرف مقابل ازش عذرخواهی می‌کنم.

نکته‌ی دیگه‌ای که هست اینکه که بیاید لطفا خواهشا عیب همدیگه رو به هم بگیم. البته به شیوه‌ای محترمانه و قشنگ. و و و هرگز هرگز هرگز اینطور نباشیم که بقیه بترسند عیبمون رو به ما تذکر بدن.
و هرگز اینطور نباشه که بترسند از اینکه ازمون عذرخواهی کنند -از ترس اخلاق و رفتار نامناسب-.

التماس دعا

یاعلی مددی...
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

بازگشت و مرور

یامجیر...

سلام؛

یادمه توی راهنمایی که بودم، خیلی با شعر و ادبیات سر و کار داشتم و از همه چیز و همه کس می‌خوندم. اما با شعرای فروغ هرچقدر سعی می‌کردم، نمی‌تونستم ارتباط برقرار کنم. نمی‌دونم چرا، ولی نشد. و من هم بعد از چندسال بعد از اون فاز ادبی و احساسی در اومدم و دنبالش نرفتم.

دو سه روز پیش داشتم یه کتاب از نویسنده‌ای می‌خوندم. توی کتاب شخصیتی که قرار بود بمیره یه شعر از فروغ رو خوند که به دلم نشست. و شاید بشه گفت این می‌تونه اولین شعری باشه که با معرفت از فروغ می‌خونم و با خاطری آسوه لذت می‌برم. خب اون شعر، این بود:



نگاه کن که غم درون دیده‌ام

چگونه قطره قطره آب می‌شود...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

شروع

یا فتّاح...

سلام.
این اولین پست من اینجا حساب میشه. سعی دارم که از بلاگفا به بیان مهاجرت کنم و دفتر چرکنویسم رو هم با خودم بیارم.
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند.

یا علی مددی...
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم