دفترچه‌ی یادداشت، برای یادآوری بعضی نکات به خود

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

آینده؟

یا مدبّر...


سلام؛
خوب باشید.

چندوقتی هست که به آینده فکر می‌کنم. اینکه چه چیزی در انتظار منه. یا به تعبیر بعضی به دنبال چی باید برم. روتین‌های فراگیر، مثل کار و مسائل زندگی. و در کنار اون دارم به مسائل عاطفی و خانوادگی هم فکر می‌کنم. ازدواج می‌کنم؟ با کی؟ می‌تونم؟ مهارت‌های زندگی رو دارم؟ با چه کسی؟ قابل تحمل هستم؟ و ...

با خودم می‌بینم که راه پیش روی من، بیابون بی انتهایی به نظر می‌رسه. نه مهارتی، نه توانایی ِخاصی، نه علاقه و پراسپکت مشخصی.

در مورد زندگی آینده‌ام فکر می‌کنم، و می‌بینم که نمی‌تونم! نمی‌تونم نزدیک به فردی از نظر احساسی بمونم و براش جذاب بمونم. قابل تحمل بمونم. و این ترس با من همراه هست، که تو خواستار قسمت کردن آینده‌ت با کسی باشی، ولی اون فرد حیف باشه که توی این آینده باقی عمرش رو همراه تو باشه، و لیاقتش بسی بیشتر از تو باشه.

اون خیر منه؛

خیر او هم در منه؟



یاعلی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

بازگشت شاید

یا توّاب...


سلام؛

امیدوارم که خوب باشید و ازینا...

مدتی بود نبودم. در این مدت اتفاقات زیادی برای من افتاد و تغیرات زیادی کردم. نسبت به زندگی دید روشن تری دارم، و در لحظه بیشتر زندگی میکنم. مهربان تر و فهمیده تر شدم. توی زندگی بقیه دخالت نمیکنم (یا سعی میکنم نکنم.). خوشبختانه مثل قبل، دلم برای دوست داشتن باز نیست. اگرچه همین الان هم زیادی راحت آدم ها رو دوست دارم. حضرت امیر -علیه السلام- خیلی خوب و عالی این جمله رو فرمودند که "کنتُ بوّاباً لقلبی". یعنی وایسادم دم در قلبم، دیدم چی میخواد بیاد تو - هر دلبستگی و علاقه و ...- و عاقلانه انتخاب کردم که به چه چیزی دل ببندم.

خب، خدا رو شکر که الگوهایی مثل ایشون داریم که راه درست و غلط رو بهمون نشون میدن، ولی ترسی که همیشه همراه من بوده و هست، تفاوت اراده و جایگاه من و ایشونه. بعد از فهمیدن اینکه درست چیه، مسئولیت اجراش بر عهده ام میاد، ولی اراده و توانم صد پله از چیزهایی که میدونم عقب تر و ابتدایی تره...


ترند دیگه ای که این روزها وجود داره، نمایشگاه کتابه. رفت و آمد به اونجا نسبت به قبل خیلی سخت تر شده.
دو یا سه سالی بود که نرفته بودم. شاید به خاطر اینکه بلد نیستم که برای خودم هزینه کنم. ولی بواسطه تمرین های اخیرم که به خودم احترام بذارم و پول برای خودم خرج بکنم، امسال متفاوت شد.

امسال نیتم از رفتن به نمایشگاه، بهانه بودنش برای همراهی و دیدن دوست و مونس سابقم بود، و قصد خرید نداشتم -بن کتاب نگرفته بودم-.

با فراز و نشیب بسیار (که بیشتر نشیب بود) با هم همراه شدیم و رفتیم، بخاطر شلوغی و عواملی که قابل ذکر نیست، دوساعت دیرتر از ساعت مد نظرمون به مقصد رسیدیم. فضای سرد ِبی خبری، دلگیری و دنیاهایی که تقریبا با همدیگه نقطه مشترک چندانی نداشت، مقداری زیادی غریبه طور کرده بودمون...

کشان کشان با هم رفتیم، من معطلش کردم، تا اینکه گم اش کردم.

دیدید که با بعضی ها همراهید ولی کاملا یک نفره رفتار میکنند؟ مثلا مادری که کودکش همراهه، ولی یادش میره که باید با هم باشند، و جایی یه سوراخ برای رد شدن یک نفر پیدا میشه، سریع رد میشند و حواسشون نیست که با هم "همراه"ند. نباید از هم جدا بیفتند. اینجوری نباشیم...

جدا شدیم و من هم دلم گرفت.

یه لیستی توی گوشیم درست کرده ام از کتاب هایی که دوست دارم داشته باشم. بعضی هاش رو خوانده م و بعضا نه. آخه میدونید، داشتن کتاب میتونه برای آدم هویت بخش باشه، آرامش بخش باشه و ...

من کتابخونه ها رو دوست دارم، ازشون خاطره خوب دارم. همه آدم هایی که فکر میکنم سرشون به تنشون میارزه کتاب خونه های زیبا و عزیزی دارند. و ...

رفتم در صف اطلاعات ایستادم و بعد از اینکه افراد مختلفی خیلی یهویی اومدند و کارشون رو راه انداختند و رفتند، اسم یکی دوتا از کتاب هایی که میخواستم پرسیدم و آدرس انتشاراتش رو گرفتم. حالا پروژه جدید شروع شد: پیدا کردم آدرس. سلانه سلانه راه افتادم، و چشمم به دنبال کوچک ترین نشانه ای بود که با شماره سالن یا راهرو و ... مطابقت داشته باشه. پیدا شدند. غرفه های شلوغ، مردم همه مشغول. گوشیمو دراوردم دادم دست مسئول غرفه گفتم ببین ازین کتابای لیست هیچ کدومو داری؟


بگذریم...
اینجا دفترچه خاطرات که نیست. تلاشم تا اینجای وبلاگ بر این بوده که مسائل شخصی و خاطره نویسی رو کمتر وارد متن بکنم. کلا بهتون کتاب خوب خریدن رو پیشنهاد میکنم. کتاب خوب داشتن رو پیشنهاد میکنم. به غیر از کتابی از آرش نراقی در باب مدارا و یک کتاب و چند پیکسل از انتشارات آیت الله موسی صدر، بقیه کتاب های که خریدم داستان بود. کتاب های خانم زویا پیرزاد رو هم توصیه میکنم. هم نوشته هاشون ساده و دلنشین ه. و هم کیفیت چاپ کتاب عالیه، عالی!


هفته ای که گذشت شاید یکی از بهترین هفته های زندگیم بود. یکشنبه و سه شنبه و پنجشنبه رو با کسایی که دوستشون داشتم گذروندم. بوکمارک شود.


قدر با هم بودنامون رو بدونبم. سختی ها رو با نگاه به آینده تحمل کنیم. اگه نمیتونیم همه ی چیزی رو داشته باشیم، کل اون چیز رو رها نکنیم. شاید در آینده حسرت همون یک ربع وقت با منت دوستت رو بخوری


یا علی مددی...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

عید مبارکی

یا محول الحول و الاحوال...


سلام؛

رسیدن بهار طبیعت رو به همه تبریک میگم. "از خدا میخوام که آخر امسال، هم شما راضی باشید، هم خدا."

راستش من زیاد به مناسبت‌ها و عددها کاری ندارم. به قول کسی که اسمش یادم نیست، سن و اینا هم برای من عددند. و مناسبت‌ها هم به صورت یه روتین دراومده. روزمرگی که نه، سالمرگی! احساس جوانه‌زدن و انرژی گرفتن از شکوفه‌های بهاری رو خیلی ندارم و لبخند پرمهر مادر طبیعت رو در قاب جوانه‌های کوچک درختان نمی‌بینم.
دلنشین‌ترین اتفاق این چند مدت که الان در خاطرم هست، تغییر چیدمان اتاقم در مسیر خانه تکانی، و مماس شدن تختم با پنجره‌ست. و با توجه به اینکه لبه‌ی پایینی پنجره از لبه‌ی کناری تختم پایین‌تر هست، حس فوقالعادع‌ای به من میده - از جنس اون حس‌ها و اتفاقاتی که آدم دوست داره به همه نشون بده و به اشتراک بگذاره -.

اتفاق شاید متفاوت دیگری که در این مدت رخ داد، دوری چند روزه‌ی من از شبکه‌های اجتماعی و اینترنت بود. به تلگرام و اینستاگرام وابستگی زیادی نشون می‌دادم و هر لحظه منتظر بودم کسی پست جدیدی بگذاره، و این در کارآمدی روال روزمره زندگی‌م اختلال ایجاد کرده بود. البته یه سری آسیب‌شناسی دیگر هم داره که بگذریم ازشون...
توی این چندروز این نرم‌افزارها رو پاک کردم و به نوعی میشه گفت آیفونم رو کنار گذاشتم. و این حرکت در کنار اینکه با تقریب بسیار خوبی فقط با "همراه اول" ارتباط تلفنی یا اس‌ام‌اس ای دارم، کلا گوشی‌هام کنار رفت! و این خوب بود...

انی‌وی...

به جای اینکه اطلاعات شناسنامه‌ای بپرسیم توی حال و احوالای عید، از پوسته‌ی درونی یه ذره عمیق‌تر بریم، بپرسیم چی خوندی؟ چه‌کار میکنی؟ زندگی چطوره؟ در مورد احساسات بپرسیم و ...




یاعلی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

مبدا

یا مبتدا...


سلام؛

یکی از ویژگی‌های خوب آدم‌ها مبتدا و آغازگر بودنه. یعنی اینکه کاری جدید رو شروع بکنند. منظورم جدید از لحاظ اینکه قبلا نبوده. مثال‌های کوچیک خیلی جلوی چشمی داره. اینکه تو بری سمت کسی به جای اینکه جفتتون منتظر باشید که طرف مقابل بیاد سمتتون. تو زنگ بزنی به کسی که دوستته و دوستش داری ولی از هم مدتیه بی‌خبرید.
آدم های کم حوصله و خسته نمیتونند شروع کننده باشند. برای نمونه خودم رو براتون مثال میزنم:

حدود دو سال پیش، دنبال این دویدم که بچه ها پاشید بیاین بریم کوه. یه لیست بلندبالا از کسایی که خبرشون کنم درست کردم، هرکدوم رو چندبار چک کردم که میاید یا نه. و وسیله های مختلفی که برای صبحانه و ... لازم بود رو بین کسایی که میومدند تقسیم کردم.

آخر سر حدود 30% آدم هایی که گفته بودند میان، اون هم اکثریت با تاخیر، رخ نشون دادند.

البته این جمله ی معروف که اگه سخت بگیری بهت سخت میگذره اینجا کاملا درسته. من به شخصه خیلی سخت میگیرم، و واقعا اذیت میشم و شدم سر این ماجرا و یه برنامه بعدش، به نحوی که دور مبدا و آغازگر بودن رو خط کشیدم و علنا این نازک نارنجی بودن و اذیت شدن رو با صدای بلند گفتم. ولی درون خودم میدونم که این ضعف حساب میشه. اینکه بخاطر خودت و اذیت شدن هایی که خیلی هاش به خاطر سیره و روش رفتاریت هست، یک فضیلت رو ترک کنی.

الان با توجه به تجاربی که از بقیه کسب کرده م، سطح تحملم بالاتر رفته، و انتظاراتم پایین تر. درصد شرکت توی برنامه حدود 20% در نظر میگیرم. هدف از برنامه از شرکت کننده ها به مقصد و فعالیتی که برنامه حول اون شکل گرفته تغییر پیدا کرده. و البته این باز هم خیلی خوب نیست، ولی از هیچ بهتره.


(احساس میکنم که دارم شعار میدم. دارم هی حرفای تکراری میزنم. یادش بخیر، زمانی که هم آدمش بود، و هم حوصله ش که کوچکترین رفتارها رو زیر ذره بین بیارم و در موردش حرف بزنم و خودم رو توی مسیر بهتر شدن بندازم.)



یا علی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

شعر و عقب نشینی

یا حبیب...

سلام؛
رسیدن ایام فاطمیه رو تسلیت میگم خدمتشون و خدمتتون.

مطلب هست، ولی نوشتنی نیست. شاید یک رفیق همدل که کلمات از ذهن آدم خود به خود جاری بشه، و یه حضور گرم، چیزیه که نیازه. علی ای حال، مطلب گذاشتن نشانه ی زنده بودن منه. به کسانیکه من رو فقط از طریق وبلاگم میشناسند، میتونم بگم که من پست میذارم پس هنوز زنده هستم :لبخند.
به روال همیشگی زندگی، الان در دوره ای هستم که از احساس دوری  میکنم. و بالتبع این تصمیم، روابط و کنش های احتماعی م هم بسیار اندک تر شده. و زندگیم بسیار کارآمدتر.
نمیدونم. مثل یه بغضیه که توی گلوت نگه میداری و به کارات ادامه میدی. و جلو میری. و جلوتر. همرات هست، مشکل و ابنورمالیتی هست، ولی به پنهان کردن و باهاش ساختن، خیلی از کارات جلو میره، زندگیت شروع میکنه شبیه آدمای معمولی شدن.

برای خالی نبودن عریضه تصمیم گرفتم یه شعر بذارم. این شعر از استاد و عزیز، آقای صالح علای ِجان هست:
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

تاملی اخلاقی

یا حامی...


سلام؛

یه موضوعی که همه با اون به نوعی درگیر هستند اینه که اگه از هرکس بپرسیم که اگر کسی دچار مشکلی شد، آیا نباید ناراحت بشیم و بهش کمک کنیم؟ و همه پاسخ می‌دهند که باید به اون کمک کرد و باید ناراحتشد. ولی اگه بهشون بگی که چطور با این همه مصیبت که در عالم ریخته می‌تونید سر کنید، از جواب دادن درمانده می‌شند. این همه گرسنگی که در اقصا نقاط دنیا هست. این همه ظلم و تجاوز و تبعیض، گوشه گوشه‌ی دنیا رو گرفته، و داریم خیلی راحت زندگی می‌کنیم! چرا برای افرادی که توی فلسطین هستند، در آفریقا هستند، کودکان کار شرق آسیا، این همه زندانی که بدهکارند و این همه کودک بی‌سرپرست و ...، هیچ کاری نمی‌کنیم؟ چرا حتی ناراحت هم نیستیم الان؟ یا ناراحتی رو نشون نمی‌دیم؟

کتابی می‌خوندم به اسم "وزن چیزها". یک مفهوم خیلی تازه (برای من) رو معرفی کرد، به اسم "حوزه ی اخلاقی". می‌گفت ما اخلاق و مسئولیت‌هایی که داریم رو در محدوده‌ای که خودمون تعریف می‌کنیم اعمال می‌کنیم. مثلا اوج سعادت و خوشبختی رو با دقیق‌ترین جزییات برای نزدیک‌ترین افراد زندگیمون می‌خوایم (مثل فرزندان). این خیر و سعادت رو به صورت محوتر برای فامیل و نزدیکان و بعد هم برای شهر و جامعه‌ی انسانی می‌خواهیم. احساس مسئولیتی هم داریم رو به همین صورت تقسیم می‌کنیم. اگر بچه‌ی خودم لباس نداشته باشه، بسیار ناراحت می‌شم و برای بهبود اوضاعش تلاش می‌کنم، ولی بچه‌ای آفریقایی در حوزه‌ی اخلاقی من نیست.

این توضیح می‌تونه رفتار ما رو شرح بده، ولی آیا این رفتار همچنان اخلاقی هست؟



یاعلی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

از درون چقدر میشه هل داد؟

یا فتاح...


سلام؛

- طبق قانون نیوتون، برآیند نیروهای خارجی بر یک جسم، باعث حرکت جسم در جهت برآیند میشه.

- طبق قانون نیوتون، هر عملی قطعا یک عکس‌العملی هم اندازه و در جهت مخالف اون میشه.


قوانین نیوتون در فیزیک استفاده می‌شن، و چه مقدار مساله که باهاشون حل در دبیرستان و دانشگاه حل نکردیم. اما چیزی که توش حرف هست اینه که آیا این قوانین هم مثلا مانند "علیّت" که در همه‌ی علوم استفاده میشه، یه قاعده‌ی عمومیه؟ یعنی قاعده‌ی "عمل و عکس‌العمل" رو میشه در رشته‌ی جامعه شناسی، در علوم روان‌شناختی، یا شاخه‌های دیگه‌ی علم هم استفاده کرد؟ آیا اینکه حرکت و رفتار یک جسم رو با برآیند نیروهای وارد بر اون میشه پیش‌بینی میشه کرد، در جاهای دیگه هم صادقه؟ یک آدم رو میشه با توجه به عواملی که از بیرون روش تاثیر می‌گذارند، توضیح داد و تفسیر کرد و حتی پیش‌بینی‌ش کرد؟


در مورد اون قید که میگه نیرو باید خارجی باشه چی؟ اگه آدم‌ها رو اینطور تحلیل کنیم، یعنی ببینیم که دور و اطرافش چطوره، همه‌ی ورودی‌هاش چی هستند، میشه کامل تحلیلشون کرد؟
جواب این سوال رو بلد نیستم. ولی دوست ندارم اینطور باشه! اگه اینطور باشه، باید دائم غمگین باشم! باید دائم غصه‌ی این و اون رو بخورم. آخه توی زندگی چند نفر از این عوامل فوق‌العاده‌ی خارجی پیدا میشه که برآیند زندگی‌شون رو خوب و خوش و خرم و مثبت بکنه؟

آیا میشه آدمی با زندگی خوب پیدا کرد که این خوبی و خوشی از درون خودش تراوش نکرده باشه، از خودش نجوشیده باشه؟


از صبح چهارشنبه‌ی هفته‌ی قبل بهش گفتم که چقدر خوب میشه ببینمت. چندجا بهش پیام دادم، بهش زنگ زدم، خاموش بود. ناامید نشدم. بالاخره شب دیدمش، گفت سلام علیرضا، خیلی دیرمه! گفتم "سلام و خداحافظ". رفت، رفتم. سوار تاکسی به سمت خونه هم آقای تاکسی گفت که من تا چهارراه می‌رم، و مجبور شدم مسافتی رو هم پیاده برم. از دم دانشگاه تا اونجا لب‌هام رو به هم فشرده بودم، و خشک شده بودند و به هم چسبیده بودند. با خودم حدیث نفس کردم،
"دیوونه، عقلت، قلبت، منطقت، همه میگن لِت ایت گو! چی تو رو گیر انداخته؟ ندانمت که در این دامگه چه افتاده‌ست! یادته دوسال پیش چقدر شاد بودی؟ چقدر می‌خندیدی؟ انقدر که شبیه دیوونه‌ها بودی، بهت می‌گفتند دیوونه!
این همه حاشیه که برای خودت درست کردی برای چیه؟ صاف شو، ساده شو، یک دست و یک رنگ شو! بخند، کمی احساس به خودت تزریق کن. تحرک داشته باش. دوباره مراقبت و رسیدگی به کورک درونت رو راه بنداز. اگه بخوای منتظر بقیه بمونی، باید همیشه منتظر باشی."

لبخند زدم. دستم رو از جیبم درآوردم. کمی خودمو زنده کردم، و رفتم سمت خونه تا شام تولدم رو بخورم!:)



یاعلی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

وقفه

یا محمود...


سلام؛

حدود یک ماه از شروع سال جدید گذشته. تابستون پر باری داشتم. هم مطالبی رو یاد گرفتم، و هم مشغول به کار شدم. البته دل ِدو نفر رو رنجوندم، که در صدر فعالیت‌هام از لحاظ اهمیت قرار می‌گیره. خیلی در امر رنجوندن افراد عزیز پرسابقه شده‌ام.

دستآورد جدیدم دریافت لقب مازوخیست برتر از یکی از دوستانم بود. مازوخیست به معنی ِخودآزار. گفت که توی روابط احساسی، تو خودتو خیلی اذیت می‌کنی. خودش تعبیری متفاوت و امروزی از روابط احساسی ارائه می‌داد. یه چیزی که خیلی واقع بینانه بود. می‌گفت که تو که به عشقای توی کتابا اعتقاد داری، خودت رو الکی اذیت می‌کنی. محبتت رو می‌ریزی توی دلت و به دلایلی ابرازش نمی‌کنی، و خودت زجر می‌کشی. آخر سر بهش گفتم که آب و گل من رو اینجور تنیده‌اند. اذیتم نکن.

هی دارم سعی می‌کنم قلق کودک درونم رو به دست بیارم. براش کلی پاستیل خریدم، کتاب خریدم، پیاده‌روی بردمش. ولی هیچ تاثیری نداشته. پیشرفت، اصلاح و بهتر شدن توی زندگیم کمه، و به شدت آزاد دهنده شده. آدم افتضاحی هستم و کسی رو ندارم که بهم بگه. نمی‌دونم چطور افتضاحی هستم. و اینکه باید چطور بهتر بشم. یه حس کلی هست فقط.

فعلا خسته‌م. و این خستگی داره طولانی میشه. این خستگی داره آزار دهنده برای خودم و روابط اجتماعیم میشه.
می‌خوام بداخلاق بشم برای مدتی. باعث میشه که آدما ازت فاصله بگیرند. یه حریمی رو برای حفاظت از خودشون حفظ کنند. تا آسیب نبینند.

بداخلاق بودن یه سیستم دفاعیه.



یاعلی، مددی، مددی خواهشا...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

سه‌شنبه یه مامان خیلی خوب توی پارک دیدم!

یا قدیم...


سلام؛

چند وقتی هست که برای آرامش خودم سعی می‌کنم که به پارک برم و قدم بزنم. و اگر مجالی بود کمی هم بشینم و لیوانی چای بنوشم. به همین دلیل همیشه یک فلاسک آبجوش همراهم می‌برم. یک بسته چای لیپتون هم توی جیب کناری کوله‌م پیدا میشه، و بسته به اوقات هم یک بسته بیسکوییت کنار چای دارم.

سه شنبه‌ی هفته‌ی قبل بود که بعد از کار -حوالی بعد از ظهر- از دانشگاه سمت پارک لاله راه افتادم. یکی از معلم‌های دوران راهنمایی‌ام همیشه می‌گفت که یک مکان ثابت برای فکر کردن داشته باشید؛ و برای ما هم از صندلی مخصوص خودش توی پارک قیطریه می‌گفت. به یاد حرف‌های معلمم، با قدم‌هایی آروم و کوتاه از ضلع جنوبی پارک رفتم تو و به دنبال نیمکتی خاص برای خود خودم گشتم.

یکی از دلایل مهمی که من پارک لاله رو بسی دوست دارم بسیار سبز بودنشه. و فضای بسیار دلنشین و خودمانی‌ای که داره. گل‌های رنگارنگ، درخت‌هایی که به مرحله‌ی بلوغ و سایه‌ی_دلنشین_داشتن رسیده‌اند روح‌انگیزند. در حاشیه و اطراف پارک هم مکان‌هایی مخصوص بازی‌هایی مثل والیبال و بدمینتون و شطرنچ و پینگ‌پونگ هست. جذابیت این محوطه‌های بازی در حدی‌ هست که در کنار کسانی که مشغول بازی هستند، عده‌ای هم برای تماشا نشستند.

نرم‌نرمک عازم سمت شمال‌شرقی پارک بودم و به دنبال صندلی ِخالی برای فرود می‌گشتم. زمین‌های والیبال به هم چسبیده بودند و دختر و پسر و پیر و جوانی با هم والیبال بازی می‌کردند. ناگهان دو صندلی فلزی که یک میز گرد بین آن دو بود نظر من رو به خود جلب کرد. صندلی‌ها تمیز بودند. در سایه بودند. راحت بود، و منظره‌ی دلپذیر و سبزی را هم داشت..


پارک لاله چای مرداد 94


هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و آهنگ‌های جدیدی را که دانلود کرده بودم، پلی کردم. توی صندلی لم دادم و به چیزهای سبزی که در اطرافم بود چشم دوختم -حتی صندلی‌های پارک سبزند-. بالا رو نگاه کردم و به تکه‌های بلورین آسمون که از لابه‌لای برگ‌های زمرد و عنبرین پیدا بودند خیره شدم.

در این حال و هوا بودم که دیدم خانم و پسری-احتمالا مادر و پسر- نزدیک شدند و روی دو صندلی‌ای که در عمق تصویر مشخص هست نشستند. پسر از سبدی، کتاب و مدادی برداشت. خانم هم -مادر- مثل من از فلاسکی برای خودش نوشیدنی ریخت. قبل از شروع درس و مشق مادر و پسر قایقی کاغذی ساختند و به نهر آبی که کنارشون زیر درخت جاری بود سپردند، و بعد هم پسر شروع به کشتی گرفتن با مسائل کسر کرد-ریاضی چهارم دبستان فکر کنم-. کمی بعد مادر با دیدن سردرگمی پسرش به کمکش رفت و شروع به یادآوری مفهوم کسر کرد.


نمی‌دونم که این نظر رو در آینده هم خواهم داشت یا نه، ولی به متن بالا دقت کردید؟
مادر و پسر برای حل تکلیف و درس خونادن با
 هم "پارک" اومده بودند. بیست سال از عمر من گذشت، تا مزه‌ی پارک رفتن رو آن چنان که باید چشیدم. و کمی از زندگی‌ ِرویایی‌ای که در کتاب‌ها بود، یه تکه پازل از تصویری که آینده‌ی رویایی‌ام داشت، محقق شد -صد البته قدم زدن با یار موافق در پارک لذتی صد چندان دارد-. و این مادر این لذت رو از کودکی به پسرش یاد می‌داد و با هم توش شریک بودند...

من این مادر را دوست دارم.



یا علی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

کارر

یا رزاق...

 

سلام؛

تابستان است و یک سر و هزاران سودا. قبل از تابستان لیستی از چیزهایی که باید در تابستان یاد می‌گرفتم تهیه کرده بودم. از اون لیست تا الان تنها دو مورد رو به جد پیگیری کردم. همیشه زندگی چیزی داشته برای اینکه من رو غافلگیر کنه و برنامه‌ها رو به هم بریزه.

جمعه شب بود که بحثی جدی با پدرم داشتم. از هفته‌ی قبل شروع به رفتن به کتابخانه کرده بودم و قصد داشتم که به صورت جدی هدف‌های یادگیری‌ام رو به جد دنبال کنم؛ اما پرد گفتند که باید شنبه به شرکتی که هستند بروم و با چند نفر از اعضای شرکت صحبت کنم. به امید اینکه به فعالیت در شرکت علاقه‌مند بشم. از قبل با حدود فعالیت‌های شرکت آشنایی داشتم و می‌دونستم که با رشته‌ی تحصیلی من همپوشانی کمی داره.

شنبه شد. نمی‌خواستم برم شرکت، ولی پدر گفتند که به آقای دکتر ... گفتم که بیاد و باهاش حرف بزنی، بیا حتما. به گمان اینکه فرد مورد نظر به خاطر گفت و گو با من به شرکت آمده و اگر من نروم بنده‌ی خئا معطل می‌شود به شرکت رفتم. محصولی که شرکت تولید می‌کنه هواپیماهای بدون سرنشینه. و محصولات جانبی دیگه. کارگاه‌های ساخت بدنه و ...، کارهای برنامه نویسی و هدایت پرنده، دریافت و پردازش اطلاعات از پرنده و کارهای دیگه.

از اونجایی که عمیقا اعتقاد دارم که کار آدمی با رشته‌ی تحصیلی آدم لزومی نداره که مرتبط باشه، قبول کردم که هر روز به شرکت برم و حداقل مدتی رو کسب تجربه کنم. روز اول به خاطر اینکه کسی که قرار بود من رو به مسئول کارگاه معرفی بکنه دیر آمد، دیر سر کار رفتم. اما امروز از اول وقت سر کار آمدم.

 حس خوب امروز، بوکمارک امروز موقعی برای من پیش اومد که دیدم همراه با عده‌ی کثیری از کارمندهای دیگه که داشتند سر کار میرفتند، در خیابون سرازیر شده‌ام، جزو خیل و جمعیت عظیمی از مردم هستم که دارند کاری می‌کنند. حداقل حداقل جایی برای رفتن به سوی اون دارند. حس خیلی خوبی بود، خیلی خوب. و باید این حس‌های خوب که برای اولین بار اتفاق میفتند رو بوکمارک کرد.


پ.ن: حرف برای گفتن زیاده، ولی برای نوشتن آمده نیستم.


یاعلی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم