یا غفور...
سلام؛
یادمه قبل از زمان ِمرحوم امین (پسفردا سالگردشه، یه فاتحه براش بخونید.) کلاس زبان میرفتم. معلمی دوست داشتنی داشتم؛ معلمی دنیادیده که تجربهی زندگی داشت و مهربان و صمیمی بود.
کارهای فانتزی و جالبی برای یادگیری زبان انگلیسی میکردیم. خوندن خبرهای روزنامه، گوش کردن به خبر ِبمبگذاری ِمتروی لندن از بیبیسی (هنوز لهجهی نامفهوم اسکاتلندی ِگوینده یادم هست.) و گوش دادن به دیالوگ آلپاچینو در فیلم سیتیهال! چه دلخوش بودیم به اسمالتاکهای اول جلسه، که واتس آپ؟ و اینکه هرکداممان در آخر هفتهای که داشتیم چه کردهبودیم.
یک بار یکی از هموورکهایمان شد پیدا کردن ِلیریک یک موسیقی ِرپ! و سعی در تطبیق متن با صداهایی که در آهنگ به گوشمان میرسید!!
متن آهنگ با جملهای از انجیل شروع میشد! و زندگی یک گانگستر که در میانههای راه بود را از زبان خودش توصیف میکرد. آخرها بود که میگفت (نقل به مضمون:)):
به من بگو چرا انقدر کور هستیم تا ببینیم، کسانی که آزار میدهیم، خودمان هستیم!
چرا؟
چرا من باعث آزار بقیه میشم؟
زجرآورترین قسمت اینه که آدمهایی که بیشتر دوستشون دارم رو بیشتر آزار میدم!
تقصیر خودم نیست! تقصیر خودم نیست!
یادمه با فرمد ِعزیز کلی صحبت کردم، در مورد چیزهای نانوشتهای که توی جامعه باید رعایت کرد. اینکه چرا نباید حقوق مرد رو ازش پرسید. اینکه چرا تعارف میکنیم. اینکه وقتی میپرسم "حالت خوبه؟"، چرا مثل آدمیزاد جواب نمیدیم خوبم یا بدم، چرا جواب مسخره و نامربوط ِ"مرسی" و "ممنون" رو میدیم! اینکه من چرا آدما رو نمیفهمم!
چرا نمیفهمم؟
چرا نفهمم؟
این نفهمی ِمن خیلی رو اعصابه، باعث سوءتفاهم میشه. تقصیر من نیست! نمیدونم فلان چیز بده! نمیدونم فلان کار ناراحت کنندهست! نمیدونم!
دارم یاد میگیرم، از تجربههام، از نصیحتهای دوستام. از ناراحت کردنام! دردناکه، ولی بازم کافی نیست.
کاشکی اونایی که از دستم ناراحتند، یه فرصت دیگه بدن. کاشکی ما آدما قلق همدیگه دستمون بیاد. کاشکی بیقلق باشیم! کاشکی ...
پ.ن:
به قول ِدوست عزیزتر از جانم و مشاورم،
"علیرضا؛
آدمایی که قلق ِتو دستشون نیومده،
و نمیدونند خُلی،
سریع و راحت از دستت ناراحت میشند.
اما من که میدونم توی دلت هیچی نیست."
یاعلی مددی...