دفترچه‌ی یادداشت، برای یادآوری بعضی نکات به خود

کاشکی یه جور بشیم که هی مجبور نباشیم عذرخواهی کنیم.

یا غفور...


سلام؛

یادمه قبل از زمان ِمرحوم امین (پس‌فردا سالگردشه، یه فاتحه براش بخونید.) کلاس زبان می‌رفتم. معلمی دوست داشتنی داشتم؛ معلمی دنیادیده که تجربه‌ی زندگی داشت و مهربان و صمیمی بود.

کارهای فانتزی و جالبی برای یادگیری زبان انگلیسی می‌کردیم. خوندن خبرهای روزنامه، گوش کردن به خبر ِبمب‌گذاری ِمتروی لندن از بی‌بی‌سی (هنوز لهجه‌ی نامفهوم اسکاتلندی ِگوینده یادم هست.) و گوش دادن به دیالوگ آلپاچینو در فیلم سیتی‌هال! چه دلخوش بودیم به اسمال‌تاک‌های اول جلسه، که واتس آپ؟ و اینکه هرکداممان در آخر هفته‌ای که داشتیم چه کرده‌بودیم.

یک بار یکی از هموورک‌هایمان شد پیدا کردن ِلیریک یک موسیقی ِرپ! و سعی در تطبیق متن با صداهایی که در آهنگ به گوشمان می‌رسید!!

متن آهنگ با جمله‌ای از انجیل شروع می‌شد! و زندگی یک گانگستر که در میانه‌های راه بود را از زبان خودش توصیف می‌کرد. آخرها بود که می‌گفت (نقل به مضمون:)):

به من بگو چرا انقدر کور هستیم تا ببینیم، کسانی که آزار می‌دهیم، خودمان هستیم!


چرا؟
چرا من باعث آزار بقیه می‌شم؟
زجرآورترین قسمت اینه که آدم‌هایی که بیشتر دوستشون دارم رو بیشتر آزار می‌دم!

تقصیر خودم نیست! تقصیر خودم نیست!


یادمه با فرمد ِعزیز کلی صحبت کردم، در مورد چیزهای نانوشته‌ای که توی جامعه باید رعایت کرد. اینکه چرا نباید حقوق مرد رو ازش پرسید. اینکه چرا تعارف می‌کنیم. اینکه وقتی می‌پرسم "حالت خوبه؟"، چرا مثل آدمی‌زاد جواب نمی‌دیم خوبم یا بدم، چرا جواب مسخره و نامربوط ِ"مرسی" و "ممنون" رو می‌دیم! اینکه من چرا آدما رو نمی‌فهمم!
چرا نمی‌فهمم؟
چرا نفهمم؟

این نفهمی ِمن خیلی رو اعصابه، باعث سوءتفاهم میشه. تقصیر من نیست! نمی‌دونم فلان چیز بده! نمی‌دونم فلان کار ناراحت کننده‌ست! نمی‌دونم!
دارم یاد می‌گیرم، از تجربه‌هام، از نصیحت‌های دوستام. از ناراحت کردنام! دردناکه، ولی بازم کافی نیست.

کاشکی اونایی که از دستم ناراحتند، یه فرصت دیگه بدن. کاشکی ما آدما قلق همدیگه دستمون بیاد. کاشکی بی‌قلق باشیم! کاشکی ...


پ.ن:

به قول ِدوست عزیزتر از جانم و مشاورم،
"علی‌رضا؛
آدمایی که قلق ِتو دستشون نیومده،
و نمی‌دونند خُلی،
سریع و راحت از دستت ناراحت می‌شند.

اما من که می‌دونم توی دلت هیچی نیست."




یاعلی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

جا افتادن

یا بصیر...

سلام؛
همیشه از زندگی بقیه و اینکه چطور این همه براشون روال زندگی عادی هست تعجب می‌کردم. اینکه چطور می‌تونند یک سری کارها رو مثل سر ساعت مشخص، صبح از خواب پا شدن و رفتن به سر کار تا پنج عصر هر روز تکرار بکنند. هر روز آدم‌های تکراری رو ببینند. اگه بدشانس باشند شغلشون هیچ نوآوری نداشته باشه و مثل یک خط تولید کار کنند، و آخر سر ادعا کنند از زندگی خوشحالند، یا اینکه ادعا کنند که اصلا زندگی می‌کنند.

دیروز، بکشنبه، شروع هفته‌ی چهارمی بود که سر ِکار می‌رفتم. نمی‌گم که کار مهمی می‌کنم، نمی‌گم که کار مربوط به رشته‌ام می‌کنم. نمی‌گم که آپولو هوا می‌کنیم. نمی‌گم زیر دست برترین مهندس‌های کشور کار می‌کنم. یه جای تا حدودی معمولی (به دلایل امنیتی نمی‌تونم زیاد در مورد کار صحبت کنم).
و دارم همچنان می‌رم. علی‌رغم تمام نکاتی که بالا گفتم دارم میرم و همچنان هم خواهم رفت. همچنان افراد بالا رو درک نمی‌کنم، اینکه چطور دووم میارند تو زندگی، چطور با این روتین ِطولانی ِخسته‌کننده کنار میاند.

در مورد خودم که تا اینجای کار دووم آوردم آدمایی هست که با هم همکار و دوستیم. شاید جالب باشه که اکثر افراد اینجا قبل از همکار شدن با هم دوست بوده‌اند و بعد همکار شدند. برای من سخت بود قبلا حتی تصور اینکه کسی اینقدر حرف توی گنجینه‌ی دلش داشته باشه. حالا از این آدم‌ها هفت هشت نفر دور من هستند، و تمام تلاش من اینه که موقع کار صندلی‌م رو طوری جابجا کنم که نزدیک مکالمه‌ی اونها باشه تا از تجربه‌هاشون استفاده کنم.

ببخشید خیلی بد می‌نویسم، کلی اتفاقات افتاده توی این ده روز، و بعضی از این‌ها هنوز توی ذهنم معلق‌اند، و هضمشون نکردم. بیشتر توی فاز حرف زدنم تا نوشتن. یعنی این حرفام می‌مونه پیش خودم.
ولی علی‌رضا! این کلیدواژه‌ها رو در مورد اوضاع این حوالیت یادت باشه:
روی پای خودت وایسادن، استقلال، کار، بی اعتنا شدن به بقیه، اخترام گذاشتن به خودت، تکریم خودت، دوست داشتن خودت.

تبریک می‌گم به خودم، دارم توی زندگی جا میافتم...



یاعلی مددی...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

سه‌شنبه یه مامان خیلی خوب توی پارک دیدم!

یا قدیم...


سلام؛

چند وقتی هست که برای آرامش خودم سعی می‌کنم که به پارک برم و قدم بزنم. و اگر مجالی بود کمی هم بشینم و لیوانی چای بنوشم. به همین دلیل همیشه یک فلاسک آبجوش همراهم می‌برم. یک بسته چای لیپتون هم توی جیب کناری کوله‌م پیدا میشه، و بسته به اوقات هم یک بسته بیسکوییت کنار چای دارم.

سه شنبه‌ی هفته‌ی قبل بود که بعد از کار -حوالی بعد از ظهر- از دانشگاه سمت پارک لاله راه افتادم. یکی از معلم‌های دوران راهنمایی‌ام همیشه می‌گفت که یک مکان ثابت برای فکر کردن داشته باشید؛ و برای ما هم از صندلی مخصوص خودش توی پارک قیطریه می‌گفت. به یاد حرف‌های معلمم، با قدم‌هایی آروم و کوتاه از ضلع جنوبی پارک رفتم تو و به دنبال نیمکتی خاص برای خود خودم گشتم.

یکی از دلایل مهمی که من پارک لاله رو بسی دوست دارم بسیار سبز بودنشه. و فضای بسیار دلنشین و خودمانی‌ای که داره. گل‌های رنگارنگ، درخت‌هایی که به مرحله‌ی بلوغ و سایه‌ی_دلنشین_داشتن رسیده‌اند روح‌انگیزند. در حاشیه و اطراف پارک هم مکان‌هایی مخصوص بازی‌هایی مثل والیبال و بدمینتون و شطرنچ و پینگ‌پونگ هست. جذابیت این محوطه‌های بازی در حدی‌ هست که در کنار کسانی که مشغول بازی هستند، عده‌ای هم برای تماشا نشستند.

نرم‌نرمک عازم سمت شمال‌شرقی پارک بودم و به دنبال صندلی ِخالی برای فرود می‌گشتم. زمین‌های والیبال به هم چسبیده بودند و دختر و پسر و پیر و جوانی با هم والیبال بازی می‌کردند. ناگهان دو صندلی فلزی که یک میز گرد بین آن دو بود نظر من رو به خود جلب کرد. صندلی‌ها تمیز بودند. در سایه بودند. راحت بود، و منظره‌ی دلپذیر و سبزی را هم داشت..


پارک لاله چای مرداد 94


هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و آهنگ‌های جدیدی را که دانلود کرده بودم، پلی کردم. توی صندلی لم دادم و به چیزهای سبزی که در اطرافم بود چشم دوختم -حتی صندلی‌های پارک سبزند-. بالا رو نگاه کردم و به تکه‌های بلورین آسمون که از لابه‌لای برگ‌های زمرد و عنبرین پیدا بودند خیره شدم.

در این حال و هوا بودم که دیدم خانم و پسری-احتمالا مادر و پسر- نزدیک شدند و روی دو صندلی‌ای که در عمق تصویر مشخص هست نشستند. پسر از سبدی، کتاب و مدادی برداشت. خانم هم -مادر- مثل من از فلاسکی برای خودش نوشیدنی ریخت. قبل از شروع درس و مشق مادر و پسر قایقی کاغذی ساختند و به نهر آبی که کنارشون زیر درخت جاری بود سپردند، و بعد هم پسر شروع به کشتی گرفتن با مسائل کسر کرد-ریاضی چهارم دبستان فکر کنم-. کمی بعد مادر با دیدن سردرگمی پسرش به کمکش رفت و شروع به یادآوری مفهوم کسر کرد.


نمی‌دونم که این نظر رو در آینده هم خواهم داشت یا نه، ولی به متن بالا دقت کردید؟
مادر و پسر برای حل تکلیف و درس خونادن با
 هم "پارک" اومده بودند. بیست سال از عمر من گذشت، تا مزه‌ی پارک رفتن رو آن چنان که باید چشیدم. و کمی از زندگی‌ ِرویایی‌ای که در کتاب‌ها بود، یه تکه پازل از تصویری که آینده‌ی رویایی‌ام داشت، محقق شد -صد البته قدم زدن با یار موافق در پارک لذتی صد چندان دارد-. و این مادر این لذت رو از کودکی به پسرش یاد می‌داد و با هم توش شریک بودند...

من این مادر را دوست دارم.



یا علی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

کارر

یا رزاق...

 

سلام؛

تابستان است و یک سر و هزاران سودا. قبل از تابستان لیستی از چیزهایی که باید در تابستان یاد می‌گرفتم تهیه کرده بودم. از اون لیست تا الان تنها دو مورد رو به جد پیگیری کردم. همیشه زندگی چیزی داشته برای اینکه من رو غافلگیر کنه و برنامه‌ها رو به هم بریزه.

جمعه شب بود که بحثی جدی با پدرم داشتم. از هفته‌ی قبل شروع به رفتن به کتابخانه کرده بودم و قصد داشتم که به صورت جدی هدف‌های یادگیری‌ام رو به جد دنبال کنم؛ اما پرد گفتند که باید شنبه به شرکتی که هستند بروم و با چند نفر از اعضای شرکت صحبت کنم. به امید اینکه به فعالیت در شرکت علاقه‌مند بشم. از قبل با حدود فعالیت‌های شرکت آشنایی داشتم و می‌دونستم که با رشته‌ی تحصیلی من همپوشانی کمی داره.

شنبه شد. نمی‌خواستم برم شرکت، ولی پدر گفتند که به آقای دکتر ... گفتم که بیاد و باهاش حرف بزنی، بیا حتما. به گمان اینکه فرد مورد نظر به خاطر گفت و گو با من به شرکت آمده و اگر من نروم بنده‌ی خئا معطل می‌شود به شرکت رفتم. محصولی که شرکت تولید می‌کنه هواپیماهای بدون سرنشینه. و محصولات جانبی دیگه. کارگاه‌های ساخت بدنه و ...، کارهای برنامه نویسی و هدایت پرنده، دریافت و پردازش اطلاعات از پرنده و کارهای دیگه.

از اونجایی که عمیقا اعتقاد دارم که کار آدمی با رشته‌ی تحصیلی آدم لزومی نداره که مرتبط باشه، قبول کردم که هر روز به شرکت برم و حداقل مدتی رو کسب تجربه کنم. روز اول به خاطر اینکه کسی که قرار بود من رو به مسئول کارگاه معرفی بکنه دیر آمد، دیر سر کار رفتم. اما امروز از اول وقت سر کار آمدم.

 حس خوب امروز، بوکمارک امروز موقعی برای من پیش اومد که دیدم همراه با عده‌ی کثیری از کارمندهای دیگه که داشتند سر کار میرفتند، در خیابون سرازیر شده‌ام، جزو خیل و جمعیت عظیمی از مردم هستم که دارند کاری می‌کنند. حداقل حداقل جایی برای رفتن به سوی اون دارند. حس خیلی خوبی بود، خیلی خوب. و باید این حس‌های خوب که برای اولین بار اتفاق میفتند رو بوکمارک کرد.


پ.ن: حرف برای گفتن زیاده، ولی برای نوشتن آمده نیستم.


یاعلی مددی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

گواهینامه

یا معطی قبل ان سأله...


سلام؛

من الان 21 سال و حدود 8 ماه از خدا عمر گرفتم، و با وجود اینکه پسر هم هستم هنوز گواهینامه نگرفتم.


باید اعتراف کنم که من آدمی هستم که دوست دارم تا جایی که امکان داره مسئولیت بر دوشم نباشه. هر مزیتی که اون مسئولیت داشته باشه. اعتقاد دارم همین زندگی و جامعه‌ای که در اون داریم زندگی می‌کنیم، همین خانواده و دوستان و آشنایانی که دارم، همه‌ی اینها آنقدر بار مسئولیت بر دوش من گذاشته که نمی‌تونم درست و کامل اونها رو برآورده کنم. حال قبول کردن مسئولیت بیشتر، هرچقدر هم که جذاب باشه، حماقته.


تا این سن و دوره، همه‌ی فعالیت‌های من، اعم از درس خوندن و بقیه‌ی چیزها، اگرچه شاید از نظر تعداد زیاد بوده، ولی حساسیت خیلی زیادی نداشتنه‌اند. ولی رانندگی مسئولیت و ریسک بالایی داره. وقتی من درس نخونم، نمره نمی‌گیرم. ولی اگر درست رانندگی نکنم، جون بقیه‌ی آدم‌ها به خطر میافته، و احتمال ضرر جانی و مالی به بقیه هست.


خب؛ یک جورهایی ترس از قبول این مسئولیت یک مدت باعث شد که نسبت به گرفتن گواهینامه بی‌میل باشم. رانندگی بلدم، ولی خب...

"زندگی بدون ریسک کردن زیاد جذاب نیست. زندگی نیست. باید بالا پایین داشته باشیم. باید اینور اونور رفت." اینها حرف‌هایی هست که به خودم می‌گم تا قانع بشم که برم دنبال گواهینامه. از اون طرف بین دوستان اینکه من ماشین با خودم ندارم باعث شده که خیلی برای رفت و آمد با اون‌ها معذب باشم-البته جدا پیاده روی رو خیلی دوست دارم-.
شاید فشار زندگی باعث شده که به سمت گواهینامه گرفتن سوق داده بشم. نمی‌دونم. ولی در هر صورت دنبالش رفتم.


و حالا مشکل اینه که در امتحان نهایی شهر، به مشکل برخورده‌ام. همه چیز رو بلدم، رانندگی‌م خوبه، ولی در امتحان شهر تا به حال چهار بار مردود شدم... .
دعا کنید که فردا قبول بشم.



یاعلی مددی...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

فیلمنامه‌ی زندگی

یا مقوّم...


سلام؛

چندماه پیش بود که با دوستم رفته بودیم بهشت زهرا، سر قبر امین نشسته بودیم و با هم حرف می‌زدیم. در واقع بیشتر من حرف می‌زدم و اون گوش می‌کرد- خوبه آدم ازین آدما دور و برش باشه. خوبه آدم یکی از این افراد باشه.-
داشتم براش می‌گفتم:" فیلم ِ Stranger than fiction رو دیدی؟ می‌دونی ایده‌ش چیه؟ نویسنده و داستان هردو توی یه دنیا هم‌زمان زندگی می‌کنند. و به جای اینکه نویسنده راقم سطور باشه، خود شخصیت اصلی یه تعامل جدی و فعالی در وقوع اتفاقات داستان داره."

گفتم که "خب ببین؛ ما هم می‌تونیم به زندگی اینطور نگاه کنیم. به قول صالح‌علا ما آدما همه یه داستان برای تعریف کردن داریم و اون داستان زندگی‌مونه. ما همه توی یه داستان شخصیت اصلی هستیم."

از این حرف میشه به خیلی چیزا اشاره کرد. اما چیزی که من بیشتر الان مورد نظرمه اینه: "فکر کن همزمان که داریم این داستان و فیلمنامه رو زنگی می‌کنیم، بلند بلند توی ذهنمون بخونیمش. مجبور می‌شیم که به اطرافمون توجه کنیم. باید بتونم همه‌جا رو توصیف کنم. باید سعی کنم که از دید دانای کل یا حداقل کمی بالاتر از موضع یک کاراکتر داستان روایتگری بکنم. و این نگاه- اینکه با دقت، و کم قضاوت نگاه بکنیم- به زندگی توی طولانی مدت روی زندگی تاثیر خیلی مثبتی خواهد داشت."


همه‌ی ما روایتگر داستان زندگی خویشیم...



یا علی مددی...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

بالاخره کی همدیگه رو می‌بینیم؟

یا شکور...


سلام؛

یه دوستی دا رم/شتم که خیلی دوستش می‌دا رم/شتم. در گذشته -حدود 5 ماه قبل- وقت خیلی زیادی رو با هم می‌گذراندیم و خیلی من به او وابسته بودم -احتمالا دوطرفه نبود-. حالا مدتی از زمان گذشته، و با کمی تعجب، با اینکه هردو طرف هم اشتیاق برای دیدن دوباره‌ی هم نشون می‌دهیم، خیلی وقت هست که یک دل سیر ندیدمش.


باید اعتراف کنم که توی زندگی‌م با آدمای خیلی زیادی برخورد داشتم؛ و با تعداد خیلی کمی از اون‌ها آشنا شدم؛ و با تعداد خیلی کمی از اون تعداد خیلی کمی که با اون‌ها آشنا شدم تونستم دوست یا خیلی آشنا بشم. و خب دلیل اون رو هم می‌دونم. من متاسفانه آدمی possesive هستم. در تعریف کلمه‌ی پوزسیو در دیکشنری نوشته بود که "کسی که تمام عشق و علاقه‌ی یک نفر را برای خود بخواهد."


اینکه آدم خودش بشیند و عیب‌های خودش را پیدا کند بسیار سخت و دردناک و غیر دقیق و وسواس گونه و ... میشه. مخصوصا من! جدی می‌گم. آدم به خودش نگاه می‌کنه، می‌بینه سراپا تقصیر ه. و وقتی خودش رو با نزدیکانش مقایسه می‌کنه، از این که خودش است خجالت زده میشه.
البته بعضی‌ها هم هستند که با رفتارهای بدتر از من مایه‌ی دلگرمی هستند:)


امروز قراره دوستم رو ببینم. دلم روشن نیست. مطمئنم که از دیدنش خوشحال می‌شم. از همه‌ی چیزهای ِسمت خودم مطمئنم. ولی هیچ وقت از طرف مقابل نه. با قلب مطمئن می‌گم که یکی رو دوست دارم، ولی نمی‌گم دوست هستیم، چون این جور مفاهیم دوطرفه‌ست...
برام اهمیتی نداره دیگه. 

Today we are just gonna hang out together.
دعا کنید.



پ.ن: ای کاش کسی هم برای با من بودن، در فعالیت‌های مورد علاقه‌ی من با من شرکت می‌کرد. حتی اگه می‌دید که فلان ساعت کلاس دارم، برای با من بودن با من می‌آمد سر کلاس، یا سر حلقه‌ای که می‌خوام برم.
چیزهایی که می‌گم زیاده‌خواهی نیست. چون خودم انجام دادم، و تا کاری یا حسی یا تجربه‌ای رو نکرده باشم، از بقیه توقع انجامش رو ندارم.


یا علی مددی...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

اون تپه‌هایی که اسمشو نمی‌دونم چیه

یا رب...


سلام؛
دیشب با خانواده‌ی داییم رفتیم بالاهای تهران توی تپه‌هایی که اسمش رو نمی‌دونم برای افطار. داییم اینا یک ساعت دیر رسیدند، حدود 10 شب. مامان بزرگ و پدربزرگ رو هم با خودمون همراه کرده بودیم. یه جورایی وقتی این افرادی که سنشون بالاست رو توی خانواده می‌بینم ناراحت میشم. به خاطر ضعف‌های جسمانی‌ای که دارند، این حس شدیدا بهشون منتقل میشه که زیادی اند.


فرض کن مقداری گوش آدمی خوب کار نکنه.همه نشستند و دارند صحبت می‌کنند، تو هیچ نمی‌شنوی. ناگهان همه با هم می‌خندند. تو هیچ نمی‌شنوی.از سر اجبار لبخندکی گوشه‌ی لبت می‌نشانی. تو در میان جمعی و هیچ چیزی نمی‌بینی. هر چند دقیقه یکبار هم یک نفر از سر ترحم داد می‌زند که "مادرجان/آقا، چه خبر؟". به روی خودت نمی‌آوری و سعی می‌کنی از این فرصت چند لحظه‌ای استفاده کنی. ناراحتی از بی‌توجهی‌هایشان. برای جلب بیشتر توجه شروع به آه و ناله می‌کنی و می‌گویی که "بچه بزرگ کردم که عصای دستم باشد موقع پیری...". البته همه توی دلت بیان می‌شود. وسط حرف زدن هستی که ناگهان صدای خنده از گوشه‌ای دیگر بلند می‌شود و همان مخاطبی که پیدا کرده بودی نیمه کاره می‌ماند.

حرف حافظه را که یه هیچ عنوان نزن... کافی‌ست یک مطلب را سه یا چهار بار سوال کنی و یادت نماند. عصبانی می‌شوند. البته تو هم به آنها حق می‌دهی. احساس خنگ بودن به تو دست می‌دهد. سعی می‌کنی کمتر در چشم باشی تا کمتر با حواسی که سر جایش نیست و حافظه‌ی کوتاه مدتی که از هفتاد سالگی به این طرف یاری‌ات نکرده اذیتشان کنی. خود به خود منزوی می‌شوی. حرف‌ها، جهت‌ها برای مسیر، لیست خرید همه یادت می‌رود. خود را وسط خیابان می‌بینی و یادت نمی‌آید که برای چه از خانه خارج شدی -خدا نکند  روزی بیاید که راه برگشت یادت رفته باشد-. همه‌ی اینها به یک طرف، همه‌ی اینها از سر فراموشی‌ست. اما اینکه فراموشکار شده‌ای-اگرچه تقصیر خودت هم نیست- هرگز فراموشت نمی‌شود.


همیشه با بهتر فهمیدن آدم‌ها میشه رفتار بهتر و مناسب حال آنها را باهاشون بکنیم. رفتاری که پس فردا حسرتش رو نخوریم. با متن بالا کمی از حس سال مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها برامون روشن میشه. شاید اگه خودمون هم دقت بکنیم -وقتی که مثلا رفتیم خونشون شب جمعه‌ای- می‌بینیم که همه مشغول معاشرت با هم هستیم و اون‌ها از این حلقه‌ی انس بیرون موندند...

نتیجه‌گیری اخلاقی نمی‌خوام بکنم. اگه با دقت به اطرافمون توجه کنیم، مسیرهای متعدد و کارهای مختلفی برای بهتر بودن و بهتر شدن و بهتر کردن هست. فقط باید حواسمون باشه.



یاعلی مددی...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

رو به جلو

یا رحیم...


سلام؛
شهادت حضرت امیر -علیه السلام- رو تسلیت می‌گم.


یه نکته‌ی خیلی اساسی هست توی زندگی، و اینکه همیشه سعی کنیم به سمت جلو، و بهتر شدن پیش بریم. در حرف همه با این حرف موافقت می‌کنند، ولی افرادی که جدی بگیرند خیلی کم‌اند. کسانی که برای بهتر شدنشون برنامه داشته باشند. یه نقشه از خودشون و اخلاق و رفتارشون بکشند. بعد سبک سنگین کنند که، "خب! من آدم خالی‌بندی هستم، و این خوب نیست. باید درست بشم." یا اینکه "من بعضا اخلاقم خوب نیست"، "من چرا اینقدر چاق شدم؟" و هر عیب و ایرادی که دارند. و خب اگه توی این مسیر باشیم امیدی هست که خوب بشیم. خوب باشیم و بهتر بشیم..


نمی‌دونم. خوب باشیم. همین.
پ.ن: التماس دعا




یاعلی مددی...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علی‌رضا میم

از هم نترسیم!

یا حق...

سلام؛
معیار من برای عذرخواهی از افراد دو چیزه:
1- من بهش حق بدم که ناراحت بشه -هرچند که ناراحت نشه-.
2- ابراز ناراحتی بکنه.

مورد اول برای من بسیار استراتژیکه. بعضی اوقات که عذرخواهی می‌کنم دوست یا فرد مقابلم اصلا ایده‌ای نداره که در مورد چی دارم عذرخواهی می‌کنم، و بعد من براش توصیح می‌دم که توی فلان موقعیت تو حق ِعصبانیت و دلخور شدن از من رو داشتی و حالا حواست نبود!:خنده
در مورد دوم اگه در مقابل مورد اول قرار بگیره، یعنی من به طرف توی اون موقعیت حق ناراحت شدن رو ندم، یه مقدار کم رنگ میشه. یعنی از کاری که انجام دادم پشیمون نمی‌شم، یه ذره با طرف مقابل بحث می‌کنم که تو حق ناراحت شدن نداشتی، و اگه ببینم که همچنان دلخوره، به خاطر خوشحال شدن طرف مقابل ازش عذرخواهی می‌کنم.

نکته‌ی دیگه‌ای که هست اینکه که بیاید لطفا خواهشا عیب همدیگه رو به هم بگیم. البته به شیوه‌ای محترمانه و قشنگ. و و و هرگز هرگز هرگز اینطور نباشیم که بقیه بترسند عیبمون رو به ما تذکر بدن.
و هرگز اینطور نباشه که بترسند از اینکه ازمون عذرخواهی کنند -از ترس اخلاق و رفتار نامناسب-.

التماس دعا

یاعلی مددی...
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی‌رضا میم